خدا را يافتم در شرع بيخويش
نمود صورتم رفتست از پيش
خدا را يافتم در جان حقيقت
که بسپردم طريقت در شريعت
خدا را يافتم چون ره سپردم
ز نام وننگ خودبيني بمردم
خدا را يافتم در جوهر جان
حقيقت باز ديدم روي جانان
خدا را يافتم جمله خدا بود
چو بود حق ز بود من جدا بود
خدا را يافتم در لامکان باز
چو ديدم عين جان در کن فکان باز
خدا را يافتم در اصل موجود
نظر کردم حقيقت جمله او بود
خدا را يافتم بيعقل و بيخويش
حجاب پرده دل رفته از پيش
خدا را يافتم کل از درون من
يکي ديدم درون را با برون من
خدا را يافتم در پرده راز
يکي ديدم از او انجام و آغاز
خدا را يافتم از مصطفي من
يکي ديدم همه عين صفا من
خدا را يافتم در عين تحقيق
مرا بد در جهان اين ديد توفيق
خدا را يافتم در جمله اشيا
ز بود خويش ديدم من هويدا
خدا را يافتم در عرش اعظم
نموده عکس او در جمله عالم
خدا را يافتم بالاي کونين
دورن را با برون عين زمانين
خدا را يافتم در عين کرسي
ايا بيدل تو زين بيدل چه پرسي
خدا را يافتم در لوح دل من
که او هم ميدهد کل روح دل من
خدا رايافتم عين قلم را
که پيوسته وجودم در عدم را
خدا را يافتم کو جبرئيل است
ز عقل کل مرا اينجا دليل است
خدا را يافتم در عين رزاق
که ميکائيل بود اندر خودي طاق
خدا را يافتم در صور دم من
که اسرافيل و صور آيد به دم من
خدا را يافتم در جان ستاني
ز عزرائيل چندين مي چه داني
خدا را يافتم در عين توحيد
مدان زنهار اين اسرار تقليد
خدا را يافتم در ذره ذره
چه بودستي تو اندر خويش غره
خدا را يافتم از ديدن ماه
که پنهان مي شود پيدا بهر ماه
خدا را يافتم در کوکبان من
نموداري شده در آسمان من
خدا را يافتم در عين آتش
نمودت جان شده در عشق ذاتش
خدا را يافتم در مخزن ياد
جهان جان و دل زو گشت آباد
خدا را يافتم در ما روانست
که او هم قوت روح و روانست
خدا را يافتم در خاک پيدا
زناگه لا تراب آمد هويدا
خدا را يافتم در بحر اعظم
نموده عکس او در جمله عالم
خدا را يافتم در ديدن جان
نمود اينهمه پيدا و پنهان
خدا را يافتم جمله هم اويست
زبانها جمله اندر گفتگويست
خدا را يافتم کل فاش او بود
تمامت نقش بد نقاش او بود
خدا را يافتم ديدم حقيقت
برون رفتم من از عين طريقت
مگو اي جان رموز ديگر اينجا
چو خواهي گشت از اين معني تو شيدا
مگو اي جان بيان خود نگهدار
ورگنه زودت آويزند از دار
مگو اي جان و خود را باز گردان
که سرگردان شوي چون چرخ گردان
مگو اي جان حقيقت آشکاره
که ناگاهت کند حق پاره پاره
مگو اي جان بيان راز معني
که اينجا کس نداند راز معني
مگو اي جان دگر زين شيوه اسرار
اگر گوئي بگو اين جمله با يار
مگو ايجان سخن بپذير آخر
حذر ميکن ز تيغ و تير آخر
مگو اي جان دم دل سوي خود دار
زبان اندر دهان خود نگهدار
قدم بالا نهادستي تو از خويش
نمي بيني حجابي از پس و پيش
قدم بالا نهادستي و جاني
چنين درها تو بيخود مي فشاني
قدم بالا نهادستي تو بي خود
که هستي مانده است ني نيک ني بد
قدم را در نهاد جان نهادي
در معني به يک ره برگشادي
قدم از کار رفت و ديده شد کور
چرا دم مي زني مانند منصور
قدم از کار رفت اندر قدم ماند
وجود بيخودت اندر عدم ماند
قدم بيرون نهادستي ز کونين
يکي مي بيني اينجا که زمانين
قدم بيرون نهادي از مکان تو
يکي مي بيني اينجا با زمان تو
قدم بيرون نهادي از شريعت
نماندي هيچ اجسام طبيعت
قدم بيرون نهادي تو ز منزل
برافتادت حجاب آب با گل
قدم بيرون نهادي مردواري
عجب اندر معاني پايداري
قدم بيرون نهادي تا شدي لا
حقيقت جان و عقلت ماند شيدا
شدي بيرون و در يکي تولائي
ز عين ديده ديدار خدائي
شدي بيرون ديدي اندرونت
يکي درياست بيشک موج خونت
شدي بيرون و در تحقيق ماندي
از اين درياي دل گوهر فشاندي
شدي بيرون و کلي اندروني
در اين دم ني دورن و ني بروني
شدي بيرون حقيقت راز جاني
چنين اسرار بيشک هم تو داني
شدي بيرون و مي گويي تو با خود
که جز حق نيست ني نيکست و ني بد
شدي بيرون ببين خود را دگر بار
چو رفتت جسم و جان و عين پندار
شدي بيرون و سر لامکاني
يقين ميدان که تو عين العياني
شدي بيرون و تقريرت بکارست
چو اشتر نامه اين سر بر قطارست
شدي بيرون و تغييرت بغايت
ندارد همچو بحر کل نهايت
يکي ديدي اگر چه در دوئي تو
همي گوئي که جمله هم توئي تو
از او گوي و از او بين و از او خوان
از او ياب و از او اسرار کل دان
چو او اينجا نمودت جمله اسرار
همو باشد ترا ديدار انوار
ترا بنمود بيخود در خودي روي
از او هم در حقيقت ديد او جوي
ترا بنمود اکنون باز جا آي
نمود جزو و کل در ديده بنماي
ترا بنمود ديدار و تواوئي
چرا بيخود چنين در گفتگوئي
چرا بيخود شدي با خود زمان آي
زماني در نمودار مکان آي
چرا بيخود شدي در پرده راز
که بيخود مي نه بيني هيچ تو باز
چرا بيخود شدي عقلت کجا شد
چو عشق آمد يقين عقلت فنا شد
چرا بيخود شدي عقلت طلب کن
دمي با خويش آهنگ ادب کن
چو مردان ياد کن با جان خود رو
ز حق گفتي دگر از حق تو بشنو
چو عشق او ترا بربود از جان
شدي در عين ديدن جمله جانان
چو عشق آمد خرد يکباره بگريخت
طناب چار طبعت عشق بگسيخت
چو عشق آمد نمود جسم برخاست
زبود تو عيان اسم برخاست
چو عشق آمد فنا شد عقل در خويش
ز ديد جان نه پس ماند و نه در پيش
چو عشق آمد عيانت شد پديدار
بچشم تو نه در ماند و نه ديوار
چو عشق آمد ز صورت دور گشتي
يقين الله را در نور گشتي
چو عشق آمد بديدي جمله سرباز
کنون وقت آمدست و جمله سرباز
چو عشق آمد عيان کن آنچه باشد
که جز ديدار چيزي مي نباشد
چو عشق آمد نمود حق بيان کن
ز شوقش خويشتن را داستان کن
چو عشق آمد وجودت پاک بگرفت
صفات آمد تمامت خاک بگرفت
چو عشق آمد حجاب از پيش برخاست
ترا اين راز معني کل بياراست
چو عشق آمد کنون از جان چه گويم
چو پيدا شد کنون پنهان چه گويم
چو عشق آمد خرد را ميل درکش
بداغ عشق خود را نيل درکش
چو عشق آمد نهد بر جان و دل داغ
ز داغ عشق باشد عقل را زاغ
بداغ عشق بس دل مبتلا گشت
فتاده اندر اين عين بلا گشت
بداغ عشق بس کس جان بدادند
همه در کنجها پنهان فتادند
بداغ عشق جانها هست نالان
مگر مرهم نهد هم عشق بر جان
در آخر درد ما درمان شود نيز
در آخر جان ما جانان شود نيز
ولي اينجا حقيقت گفتگويست
نمود عقل اندر جستجويست
نمود عقل غوغا کرد بسيار
ولي در عاقبت شد ناپديدار
نمود عقل بر تقدير گفتست
ولي در عشق در راز سفتست
نمود عقل از آن گفتست تقليد
که عشق از جان نموداين عين توحيد
نمود عقل اينجا ديد صورت
وليکن عشق باشد بي کدورت
نمود عقل اينجا بر فکند او
که نشنيده حقيقت هيچ پند او
نمود عقل تا کي باشد اي جان
که هم روزي شود در عشق پنهان
نمود عقل تا کي بازماند
که هم روزي نهان بي ساز ماند
نماند عقل روزي اندر اينجا
اگر چه کرده است در عشق غوغا
طلب کن عشق تا دلدار بيني
حقيقت هم تو روزي يار بيني
طلب کن عشق اي دل در نمودار
حجاب عقل را کن زود بردار
هر آن کو عشق باشد رهنمايش
رساند بيخودي اندر خدايش
هر آن کو عشق راهش کرد پيدا
شود در عاقبت مجنون و شيدا
هر آن کو عشق بنمايد جمالش
بيفزايد ز ديد جان کمالش
هر آن کو عشق اينجا گاه بشناخت
سر و جان در نمود عشق درباخت
هر آن کو عشق بشناسد ز جان باز
شود در راه جانان نيز جانباز
هر آنکو عشق را در پرده بيند
حقيقت خويش را گم کرده بيند
اگر عشقت نمايد روي ناگاه
ببيني در درون پرده الله
درون پرده تو بازمانده
اگر چه در عياني راز خوانده
ز عشق اين جملگي شرح و بيانست
وليکن عشق بي شرح و نشان است
ز عشق آمد نمود جان پديدار
ثبوت خويش کرد اين عين بازار
همه بازار عشق آمد سراسر
بجز عشق اي برادر هيچ منگر
بدست حکمت خود حق تعالي
نهاد از بهر هر چيزي کمالي
نبات و معدن و حيوان و افلاک
نمود آب و نار و باد با خاک
همه در عشق مي گردند در حال
چه در روز و چه در ماه و چه در سال
همه در عشق حيرانند و مدهوش
همه در عشق مي باشند خاموش
همه در عشق پيدا و نهانند
نمود اين جهان و آن جهانند
همه در عشق مستند و نه هشيار
همه در نقطه اندر عين پرگار
همه در عشق اندر جستجويند
همه در عشق اندر گفتگويند
همه در عشق ميگويند با خود
توئي داناي هر نيکي و هر بد
ز سر عشق کس واقف نبودست
که در ديدار کل واصل نبود است
ز سر عشق اگر گويم ترا باز
برافتد پرده از اسرار کل باز
ز سر عشق پرده باز کردم
کنون اندر عيان دوست فردم
چو از عشق است اشيا زنده جاويد
ز يک يک ذره مي شو تا به خورشيد
دو عالم غرق يک درياي نور است
وليکن خلق عالم پر غرور است
دو عالم جمله در گفتار عشقند
همه در پرده پندار عشقند
نشايد عشق را هر ناتواني
ببايد کاملي و راز داني
تو پنداري که اين عشق از گزافست
که برق او نهاده کوه قافست
همه عشقست و عشق آمد نهاني
نمود عشق باز آمد عياني
ز عشق اين جمله اشيا هست گردان
ز سر عشق جان بنموده جانان
ترا اين عشق اينجا گه فزونست
چرا در چنبر گردون کني دست
چو ميداني که چونست اين بيانم
که اين نکته من اندر عشق دانم
مرا عشقست اينجا محرم جان
مرا عشقست بيشک همدم جان
مرا عشقت جان در رخ نموده
ز جسمم زنگ آئينه زدوده
دو آئينه است عشق و دل مقابل
که هر دو روي در رويند از اول
دو آئينه است عشق و دل نمودار
نمود جان شده اينجا پديدار
دو آئينه است عشق و دل نظر کن
سر موئي تو خود را زين خبر کن
دو آئينه است عشق و دل تو بنگر
که پيدا شد در او جانان سراسر
دو آئينه است عشق و دل ابا هم
که پيدايند و پنهان هر دو عالم
دو آئينه است عشق و دل الهي
در او بنموده خود را در کماهي
دو آئينه است مي گويم ترا باز
در او پيداست هم انجام و آغاز
دو آئينه است و بنگر اندر او زود
ببين زين آينه ديدار معبود
دو آئينه است هر دو در يکي بين
نمود هر دو در خود بيشکي بين
دو آئينه است پيدا و نهانند
دو جوهر در درون اينجا عيانند
دو آئينه است آنرا بين تو اظهار
که جانانست اندر وي پديدار
رخ جانان دراين آئينه پيداست
نظر کن گر ترا دو چشم بيناست
رخ جانان در اين آئينه بنگر
تو داري آينه اي دوست در خور
رخ جانان نظر کن تا ببيني
در اين آئينه گر صاحب يقيني
رخ جانان نظر کن در دل خود
چرا درمانده در مشکل خود
چنين گفت آن بزرگ کار ديده
که بود او نيک و بد بسيار ديده