شبي آمد برش جبريل از دور
سراسر کرده عالم را پر از نور
براق از لامکان آورده با خود
پر از نور و لگامش بود در يد
ز حضرت سوي سيد شد که برخيزد
دمي زين رخش زيپا پيکر آويز
گذر کن مهترا از هر دو عالم
که تا بيني عيان سر دمادم
بدارالملک روحاني سفر کن
ز شش جهات و هفت اختر گذر کن
در آنجائي که آنجا مرسلين اند
که در جنت ستاده حور عين اند
فتاده غلغلي امشب در افلاک
تمامت اختران افتاده در خاک
همه بهر تو امشب در خروشند
ز جان و دل تمامت حلقه گوشند
تمامت آسمان را در گشادند
ز بهرت ديده ها بر ره نهادند
همه جوياي ديدار تو گشته
بجان و دل خريدار تو گشته
ترا از جان و دلها دوستدارند
ستاده با طبقهاي نثارند
قدم در نه به بام عرش اعظم
که پيشت ارزني باشد دو عالم
دو علام در تو امشب کم نبودست
که حق امشب وصالت را نمودست
تمامت انبياء استاده در راه
که در يابند ديدار تو اي شاه
خدايت همچو ايشان دوستدار است
ترا امشب حقيقت وصل يار است
براقش پيش برد و برنشست او
طناب شش جهت را برگسست او
ز حق بگذشت و ز جان هم گذر کرد
ز يکي در يکي، يکي نظر کرد
يکي مي ديد و مي شد تا بر دوست
جدا مغزي که بد مي کرد از پوست
گذشت از اول و در دو نماند او
سوم بگذاشت از چارم براند او
ز پنجم برگذشت و از ششم هم
ز هفتم نيز و آنجا ديد آدم
ستاده انبياي کار ديده
گشاده از براي يار ديده
تمامت مصطفي آنشب بديدند
ز شادي در بر سيد دويدند
سلامش جملگي کردند از جان
شده در روي احمد جمله شادان
درآمد آدم و کردش سلامي
ز عين معرفيت دادش پيامي
که اي فرزند پاک و نور ديده
تو امشب در حقيقت کل بديده
شب امشب مرا از ياد مگذار
که بهر تو کشيدم رنج و تيمار
بخواه از حق تعالي امت خويش
بنه شان مرهمي اندر دل ريش
درآمد نوح و گفتا اي ستوده
نمود تو مرا کلي نموده
مرا نيز امشبي مي دار در ياد
که جان من فداي روي تو باد
تمامت انبيا گفتند هر يک
نمود خويش با او جمله بيشک
بداد آنجا بجمله دلخوشي را
براند از سدره و بر شد ببالا
بقدر آنجا که مهتر را محل بود
زحل آنجا بنسبت در وحل بود
چنان راند و بشد از سدره تا نور
که جبريل امين افتاد از دور
در آن منزل که بود بود بود او
امين را همچو گنجشکي نمود او
نمي گنجيد آنجا ليس في الدار
اگر تو واصلي اين سر نگهدار
نميگنجيد آنجا ميم احمد
احد شد در زمان بيخود محمد
چو از خلوت به درگه او فرو رفت
درآمد نور رباني و او رفت
در آن وحدت زبانش رفت از کار
محمد شد ز ديد خويش بيزار
محمد محو شد تا ماند الله
کجا ماند کسي آنجاي آگاه
محمد ديد خود را لا نموده
نمود ديده در الا فزوده
يکي را ديد آنجا سر بيچون
چو بيچون بود چون گويم که بد چون
زبيچوني ز خود خود رهنمون يافت
نظر کرد و خدا را در دورن يافت
همه حق ديد خود در وي نهان ديد
جمال دوست هم در خود عيان ديد
عيان بد در درونش عين ديدار
نداند اين مگر جز مرد ديندار
جمال دوست پيدا ديد و پنهان
محمد بد حقيقت جان جانان
يکي را ديد در خود آشکاره
ز خود در خود همي کردش نظاره
يکي را ديد جمله خويشتن را
فکنده مر جال جان و تن را
حجاب از پيش رخ برداشته او
ز ديد خود نظر نگذاشته او
همه او بود غيري را نديدش
از آن حالت زماني آرميدش
چو نور ذات ديگر بار پيوست
نمود مصطفي در يار پيوست
عتابي کرد جانان در سلامش
نموداري نمود اندر کلامش
چو زان حالت دمي با خويشش آورد
سلامي وعليکي پيشش آورد
بپرسيد و بخود بنمود رازش
که ميداند که تا چون بود سازش
سه باره سي هزارش گفت اسرار
که بشنو در حقيقت سر نگهدار
زهي خلوت که موسي در نگنجيد
فلک در نزد او ذره نسجيد
زهي تو ديده اسرار کماهي
تو بشنفته همه راز الهي
ترا گفت او هر آنچه گفتني بود
حقيقت گوش معني تو بشنود
تو بشنودي حقيقت گفت دلدار
توئي خورشيد و ماه و ذره کردار
حقيقت حق بديد او بر سر و چشم
اگر چه ناسزا گيرد از اين خشم
معاينه خدا ديدست در خود
که پيدا کرد اين جا نيک از بد
حقيقت او خدا را در خدا يافت
نه همچون ما همه چيزي جدا يافت
جدا نزديک او هرگز نباشد
که ديد انبياء عاجز نباشد
چو خاصه مهتري او بود رهبر
طفيل نور او آمد سراسر
اگر ديده همي ديدار او يافت
شب معراج کل ديدار او يافت
نه بيند همچو او ديگر کسي يار
که پنهانست اسرارش ز انکار
کسي کانکار او کردست بيشک
بهست از وي بصد باره دم سگ
حقيقت سگ شرف دارد بر آنکس
بنزد اهل معني هست ناکس
بدان گفتم که تا منکر شود کور
بماند تا ابد از جهل رنجور
اگر چه منکرانش پيش ديدند
همه از خويشتن دلريش ديدند
در آندم گفت کاي داناي اسرار
نمي بينم ترا من خود بديدار
توئي جمله چه گويم اندر اين کار
حقيقت نقطه و عين پرگار
چنين گفت اي محمد اين مگو باز
ترا داديم اين تربيت و اعزاز
ترا بنموده ايم اين راز تحقيق
ترا بخشيده ايم اين عين توفيق
ترا داديم اسرار عياني
تو از جمله حقيقت کارداني
ترا داديم و ديگر کس نداديم
همه از بهر ديدارت نهاديم
طفيل تو همه کرديم پيدا
ز نور تست در تو جمله اشيا
حقيقت ما و تو هر دو يکي ايم
بنزد مومنان ما بيشکي ايم
ز نور شرع برگو آنچه ديدي
که ديد ما ز ديد خويش ديدي
من و تو ديگريم و هرچه کردم
من اندر ذات تو آگاه و فردم
ز نور شرع برگو آنچه گوئي
بجز حکم و رضاي ما نجوئي
ز نور شرع تو شرح و بيان کن
کنون کل روي با خلق جهان کن
ببخشم امتت را من سراسر
که خواهي بود در رهشان تو رهبر
در آن شب چون همه در سير خود يافت
زديد احمدي ديد خدا يافت
چو فارغ بود از کل نيک ديد او
در آن معراج شد کلي احد او
يکي بود و يکي دانست ذاتش
و گر ره بازگشت اندر صفاتش
ز عين لامکان ديد او نمودار
سجودي کرد و در خور شاه هشيار
ز عين لامکان چون باز گرديد
از آنجا صاحب اعزاز گرديد
دگر ره گرم رو در قربت شاه
همي آيد ز سر جمله آگاه
ز قربت همچنان با خود نه بي خود
بچشم پاک او نيکي شده بد
ز عزت همچنان بيهوش و باهوش
ز شوق باز هم گويا و خاموش
ز وحدت همچنان اندر يکي بود
همه حق در بر او بيشکي بود
گمان رفته يقين گشته پديدار
چو برق گرم رو در عين ديدار
ز پرده پرده آمد در درون او
يکي گشته درون را با برون او
ز پرده راز بگشاده تمامت
بدانسته عيان سر قيامت
ز پرده پرده کلي بر دريده
بجز معشوق خود غيري نديده
همه يکسان او عين بشر بود
حقيقت رهنماي خير و شر بود
درآمد آنچنان بر جاي اشتاب
که بودش گرم بيشک جامه خواب
بداند پاک دين کين سر درستست
کسي را کاندر آن شکست مست است
ز حالت هر دمي بودي وصالش
کسي ديگر کجا داند کمالش
نگه ميداشت با خود سر اسرار
زبان در بند کرده دل به گفتار
نگه ميداشت با خود راز در ديد
که جز ديدش در آن محرم نميديد
چو روز ديگر آن سلطان دو جان
بمسجد رفت پيش جمع ياران
وصال يار ديده او بغايت
زحق دريافته عين هدايت
نماز صبح کرده از يقين را
دعا کرد او عبادالصالحين را
بگفت او راز چندي آشکاره
همه ياران بروي او نظاره
چنين گفت آن رسول برگزيده
که اي ياران راز ما شنيده
شب دوشين بر دادار بودم
پيام او بگوش جان شنودم
همه اسرار خود با من عيان کرد
ز ديد خود مرا شرح وبيان کرد
سه باره سي هزاران راز از آغاز
تمامت گفت با من دوش سرباز
هر آنچه گفتني باشد بگويم
رضاي دوست اينجا باز جويم
عيان ديديم جمله دوش تحقيق
مرا بخشيد آن ديدار توفيق
يکي ديدم زمين و آسمان را
گذشتم از مکين و از مکان را
حجاب نور و ظلمت را بريدم
جمال دوست من بيشک بديدم
خدا ديدم بچشم سر يقين من
بديدم اولين و آخرين من
ابوبکر نقي گفتا که صدق
درستست اين بيان دوست الحق
عمر گفتا که ديدي هست اين راست
همه از بهر يک موي تو آراست
پس آنکه گفت عثمان صاحب راز
ترا باشد مسلم جنت و ناز
علي گفتا توئي اسرار جمله
ترا ميدانم آن انوار جمله
چو ياران اين چنين بودند جمله
عيان عين يقين بودند جمله
برغم آن مفسر کو اثيم است
چراغش را ز باد تند بيم است
نيابد رافضي اسرار معني
نميگنجد بجنت دار دعوي
نمودار خدا او هم نداند
که بيشک رافضي حيران بماند
نداند هيچکس اسرار يزدان
کجا داند حقيقت ديو قرآن
نداند عقل اين معني که ياد است
که راز او همه با اعتقاد است
نکو ميدار بيشک اعتقادت
يقين ميدار دائم در نهادت
يقين درياب و برگرد از گمان تو
که تا بيني جمال حق عيان تو
اگر داري يقين در خانه دل
مشو چندين ز حس بيگانه دل
يقين را پيش کن تا حق بيابي
دمادم سوي حق از جان شتابي
يقين بگذار از دست اي برادر
گمان را دان حقيقت عين آذر
گمان را دور گردان از بر خويش
يقين را دان حقيقت رهبر خويش
يقين جوي و يقين از دست مگذار
يقين بنمايدت ناگاه ديدار
يقين را کن طلب تا چند گوئي
که سرگردان صورت همچو کوهي
اگر تو مرد راه و پيش بيني
يقين را از گمان تو پيش بيني
همه اسرار جان عين اليقين است
يقين هم رهنما و پيش بين است
يقين گفتست بيشک جمله اسرار
ز عين جان يقينت را نگهدار
اگر تو در طلب هستي يقين شو
در اين ظلمت يقين کل راه بين شو
ز سيد بازجو اسرار معني
مباش اينجا يگه در عين دعوي
يقين را پيشوا کن همچو سيد
که تا کار تو باشد جمله جيد
ترا او پيشوا و راه بين است
درون جانت او عين اليقين است
درون جانت او حق رهنمايست
که هم او عقل تست و جانفزايست
اگر از وي يقين خود بيايي
مجو چيزي بجز عين خرابي
از او کن مشکلات خويشتن حل
که او بگشايدت مر راز مشکل
درون جان برون دل گرفتست
چرا صورت ترا در گل گرفتست
بصورت مانده اندر وحل تو
کجا يابي عيان خويش حل تو
تو ايندم در وحل مرجاي داري
عجايب مسکن و ماواي داري
چرا مغرور جاي ديو گشتي
از آنت غرقه شد در بحر شتي
چو اينجا نيست جز او رهنمايت
هم او را دان که باشد درگشايت
ترا معراج جان حاصل نبودست
از آن جان و دلت واصل نبودست