تعالي الله زهي ذات و صفاتت
که کي باشد صفاتت غير ذاتت
تعالي الله زهي ديدار رويت
نموده خود همه در گفتگويت
توئي صنع نهان و آشکارا
که بنمودي بيکباره تو ما را
توئي صانع توئي جان و توئي حق
توئي در هر دو عالم نور مطلق
حقيقت نيست جز ذات تو اينجا
شدستم عقل در ذات تو شيدا
تو خواهي بود تا باشي سراسر
حقيقت جز تو چيزي نيست ديگر
وصالت را همه جويا تو در جان
جهاني بر رخ تو مانده حيران
تو بودي آدم و آدم تو بودي
خودي خود تو در آدم نمودي
تو بودي نوح در درياي معني
فکندي شورش و غوغاي معني
تو ابراهيمي و در نار هستي
بت نمرود را صورت شکستي
تو اسماعيلي و قربان خويشي
تو هم دردي و هم درمان خويشي
توئي اسحق و خود را سر بريدي
چو جز ديدار خود چيزي نديدي
توئي يعقوب نابينا چرائي
از آن کز يوسف جانت جدائي
توئي يوسف درون چاه مانده
ز سر خويشتن آگاه مانده
توئي جرجيس گشته پاره پاره
جهاني مر ترا اينجا نظاره
توئي موسي و بر طور الستي
ز اسرار نمود خويش مستي
سليماني و ملکت داده بر باد
اگر خواهي کني تو ديگر آباد
تو ايوبي و ديده رنج و زحمت
ولي در عاقبت ديدي تو رحمت
زکريائي ومانده در درختي
به تيغ عشق بيشک لخت لختي
توئي يحيي در اينجا سر بريده
وصال اينجا ز بيچوني نديده
تو خضري چشمه حيوان تو داري
چرا از تشنگي جان بر لب آري
توئي عيسي واندر پاي داري
نمود عشق خود را پايداري
توئي مر مصطفا و نور عالم
نموده اندر اينجا سر خاتم
تو در شهر علومت حيدري تو
نمود راز هر معني دري تو
توئي مر انبياء و اولياء را
تو هستي ابتدا و انتها را
جلالت انبيا راسخ نمودست
در اسرار کلي بر گشودست
توئي آتش وليکن در حجابي
از آن پيوسته دائم در عتابي
توئي باد و روان در جسم و جاني
از آن از ديده ها اينجا نهاني
توئي آب و رواني در همه جاي
بهر کسوت که مي خواهي تو بنماي
توئي خاک و نموده کل اسرار
توئي پيدا شده اعيان ديدار
توئي کان و پر از گوهر نمائي
سزد گر اين زمان گوهر فزائي
توئي عين نبات و سر معدن
بتو شد جمله اسرار روشن
توئي بنموده رخ در کايناتي
دراين ظلمات تن آب حياتي
توئي جانان و جان اينجا چه گويم
که جز ذاتت درون جان نجويم
زباني در دهان گويا شده تو
درون جانها جويا شده تو
توئي و تو شده پيدا مرا يار
که اينجا مي نبينم هيچ اغيار
توئي اي ديدنت در پرده دل
تو هستي در نهان گمکرده دل
توئي الله در توحيد مطلق
نمودتست اشيا جمله الحق
توئي الله اينجا در دل و جان
ز خود بر گوي و هم از خود تو برخوان
توئي الله جوهر در ميانم
بجز از جوهر ذاتت ندانم
توئي الله اينجا در دل و جان
ز چشم آفرينش نيز پنهان
توئي الله گويائي زباني
ز چشم آفرينش مر نهاني
دلا چون راز ديدي جمله سرباز
حجاب از پيش چشم خود برانداز
حقيقت فاش کردي خويشتن تو
نمودي مرحجاب جان و تن تو
جهان چون اول و آخر تو باشي
چه گويم اينزمان اسرار فاشي
بديدار تو پنهان گشت پيدا
تعالي الله زهي نور هويدا
چو يکي من چرا پيوند جويم
توئي مطلوب طالب چند گويم
دلم خون گشت اي ساقي اسرار
مرا در عين خود کن ناپديدار
مرا جامي بده زان جام باقي
که تو هم جام و هم جاني و ساقي
چو من توحيد اسرار تو بافم
چنان خواهم که جان را برشکافم
خوشا آندم که جان بي جسم باشد
بجز ذات تو ديگر اسم باشد
يقينم شد که ني مردي نميري
همه ذرات عالم دستگيري
حيات باقي و عين بهشتي
که طينت در يداللهت سرشتي
زهي اسرار جان اسرارداان کو
يکي داننده بيننده جان کو
هزاران جان پاک پاکبازان
فداي آنکه يابد سر جانان
توئي جانان بجز تو من نديدم
زتست اين جمله گفت و شنيدم
ز خود آورد و در خود او نمودست
گره در عاقبت خود برگشودست
چو ديدت عشق عقل آمد ملامت
از آن بنمود اين راز و پيامت
حقيقت جمله ديدار تو آمد
جمال جان خريدار تو آمد
حقيقت هم تو ديده ديد ديدار
ز جمله او ترا آمد خريدار
ترا بشناخت اينجا در معاني
که کلي رهنماي جان جاني
تو جاناني برون تو چو اسمست
توئي گنج و همه عالم طلسمست
زهي گنج تو جوهر فاش کرده
توئي نقش و توئي نقاش کرده
ز يکي در يکي خود باز ديده
خود اين انجام و خود آغاز ديده
زهي از عشق خود مجروح گشته
توئي صورت عيان روح گشته
تو دانستي که چون بستي صور را
توئي انداخته عين گهر را
ترا بر ذره ذره راه بينم
ترا در جزو و کل آگاه بينم
تو آگاهي و صورت بيخبر ماند
درون پرده حيران در نظر ماند
نبينم جز ترا يک چيز ديگر
چو تو باشي نباشد نيز ديگر
چنين گفتست اينجا راه بيني
ز وصف تو مرا عين اليقيني
که گرديدم بسي در جان عالم
نظر کردم باين و آن عالم
نديم هيچ جز جانان حقيقت
چو بسپردم بدو راه طريقت
نديدم هيچ جز ديدار رويش
همه دارند سر لا و هويش
نديدم جز يکي در جوهر ذات
نمود يار ديدم جمله ذرات
نديدم جز يکي در کارگاهش
شدم در سايه عشق و پناهش
نديدم جز يکي پيدا و پنهان
نمود خويش ديدم جمله جانان
نديدم جز يکي و در يکي بود
نمود يار حق حق بيشکي بود
نديدم جز يکي تا راه بردم
زديد عشق راه جان سپردم
نديدم جز يکي در گنج جانان
اگر چه پر کشيدم رنج جانان
نديدم جز يکي در دل عيانست
ز يکي يار بي نام و نشانست
نديدم جز يکي در لانموده
نمودم يار در لالا ربوده
نديدم جز يکي اندر نمودار
عيان دوست ديدم ليس في الدار
يکي ديدم همه انجام و آغاز
از آن اسرار کردم جمله سرباز
يکي ديدم تمامت بي نهايت
همه در دوست در ديدار غايت
يکي ديدم مکان و لامکان هم
بهم پيوسته ديدم جسم و جان هم
يکي ديدم ز يکي کل نموده
ز يکي ديده و ديدم گشوده
يکي ديدم عيان ودر يکي هست
يکي ندر دوئي يار پيوست
يکي ديدم ز خود پيدا نکرده
ولي اندر حجاب هفت پرده
يکي ديدم درون را با برونش
همه ره گم بکرده رهنمونش
يکي ديدم درون جان سراسر
از آن اسرار رباني تو مگذر
چو در توحيد جانان در يکي ام
ز يکي جوهر کل بيشکي ام
چو در توحيد جز يکي نديدم
يکي را در يکي يکي گزيدم
منم توحيد يار و سر اسرار
منم در جسم و جان بنموده گفتار
منم توحيداسرار الهي
نموده سر زما هم تابماهي
منم توحيدجانان آشکاره
خودي خود ز خود کرده نظاره
منم توحيد در لا مانده پنهان
حقيقت مي نمايم سر اعيان