بنام آنکه نور جسم و جانست
خداي آشکارا و نهانست
خداوندي که جان در تن نهان کرد
زنور خود زمين و آسمان کرد
فلک خرگاه تخت لامکان ساخت
زکاف و نون زمين و آسمان ساخت
ز يک جوهر پديد آورد اشيا
زبود خويش پنهانست و پيدا
مه و خورشيد هر دو در سجودش
طلبکار آمده در بود بودش
به هر کسوت که مي خواهد برآيد
بهر نقشي که مي خواهد نمايد
زمين و آسمان گردان اويند
کواکب جمله سرگردان اويند
خرد انگشت در دندان بماندست
ميان پرده حيران بماندست
زکنه ذات او کس را خبر نيست
جز ديدار او چيز دگر نيست
همه ديدار يار است ار بداني
وي در عاقبت حيران بماني
صفاتش عقل کي بتواند آراست
اگر چه عقل از ذاتش هويداست
کمالش عقل و جان هرگز نديدند
اگر چه راه بسياري بريدند
فروشد عقلها در قطره آب
همه در قطره پنهانست درياب
همه در بحر اين انديشه غرقند
ز فکرت دايما پويان به فرقند
نمود خود نمودست او چنان باز
که نادانسته کس انجام و آغاز
همه حيران بمانده در جمالش
نمي يابد کسي اينجا کمالش
کجا داند خرد کو خود چه بودست
که او پيوسته در گفت و شنودست
همه جانها درون پرده پنهانست
فلک از شوق او پيوسته گردانست
چو نتواني که او را باز بيني
سزد گر عين خاموشي گزيني
زخاموشي همه حيران و مستند
طلسم چرخ يکباره شکستند
اگر اسرار کلي رو نمايد
ترا زين حس فاني در ربايد
برد تا لامکان و سدره راز
ببيني در زمان انجام و آغاز
کساني کاندر اين ره درفشاندند
همه در قعر بحرش باز ماندند
نميداني در اين معني چه گوئي
که گردان چون فلک مانند گوئي
همه گردان تست اي دوست درياب
درون خانه اي اکنون تو درياب
زهي صنع نهان و آشکاره
که جان اينجا بمانده در نظاره
اگر خورشيد گويم هست گردان
بمانده در درون پرده حيران
اگر ماه است دائم در گداز است
گهي بدر و گهي در عين راز است
کواکب نيز گردان وصالند
گهي اندر هبوط و گه وبالند
قلم بشکافته از هيبت يار
بسرگردان شده مانند پرگار
بروي لوح او بنوشته رازش
که تا اسرار بيند جمله بازش
اگر عرش است اندر قطره آب
بمانده در تحير گشته غرقاب
اگر فرش است افتادست مسکين
از او پيداست اين بازار تمکين
و گر کرسي است کرسي رفته از پاي
شده گردون او از جاي بر جاي
ز شوقش ميزند آتش زبانه
که نامم محو ماند در زمانه
زعزمش باد بي پا و سر آمد
نديد اسرار حيران بر در آمد
زذوقش آب هر جائي روانست
که او آسايش جان و روانست
ز رازش خاک، خاک راه بر سر
بپاشيدست و مانده زار بر در
ز عجزش کوه گشته پاره پاره
به هر جايي شده بهر نظاره
نديده سر و بوده زار و غمخوار
چه گويم جمله حيرانند و افگار
اگر بحر است دائم در خروشست
زشوق دوست چون ديگي بجوشست
همو دارد يقين اندر وصالش
وزين دريا دلان دانند حالش
چو جمله اين چنين باشند اي دوست
طلب کن مغز را تا کي در اين پوست
به پرده همچو ايشاني تو مانده
از آن اسرار کل حرفي نخوانده
رها کن اين همه درياب اول
چرا ماندي تو چون ايشان معطل
تو داري راز جوهر در درونت
ولي کس نيست، اينجا رهنمونت
تو داري جوهر بس بي نهايت
نمييابي مر او را حد و غايت
تو داري آنچه گمکردي در آخر
فروماندي در اين اسرار ظاهر
تو داري جوهر ذات و صفاتش
ولي دوري تو از ديدار ذاتش
تو داري جوهري از جمله برتر
بسوي جوهر ذاتي تو رهبر
زهي ديدار تو افلاک و انجم
دروني و برون پيدا و هم گم
نديده ديده جان روي تو باز
حجاب آخر دمي از جان برانداز
چو بنمودي جمالت را مپوشان
که ذراتند جمله حلقه گوشان
زهي اينجا نموده سر اسرار
حقيقت نقطه و تو عين پرگار
گرفته ملک جان و دل سراسر
توئي هم مونس و هم يارو غمخور
توئي هم جان و صورت بيشکي تو
صفات جمله اندر يکي تو
توئي محبوب هم مطلوب جانان
توئي اسرار پيدائي و پنهان
توئي ذرات خورشيد منيري
چرا اندر کف صورت اسيري
توئي راه و توئي آگاه صورت
يکي بنماي جمله بي کدورت
طلبکار تو و تو در دروني
چو بيچوني چه گويم من که چوني
عجائب جوهري جانا ندانم
که چون شرح صفاتت را بخوانم
عجائب جوهري جانا چه گويم
که در شرح تو سرگردان چو گويم
نمودي روي خود در هفت پرده
نديده هيچ چرخ سالخورده
چه داند چرخ سرگردان چه بودي
که ديدار خود اندر وي نمودي
توئي بنموده روي اندر دل و جان
بگويم در حقيقت راز پنهان
توئي اندر صفات خود نمودار
حجاب خود خودي از پيش بردار
چو مشتاقان همه حيران و مستند
هنوزت بسته عهد الستند
چراشان اين چنين افکار ماندي
حزين و خسته و غمخوار ماندي
زماني رويشان بنماي از راز
حجاب چرخ و انجم را برانداز
چويک را در يکي بنمودي از خويش
زماني مرهمي نه بر دل ريش
بهر وصفت که مي گويم نه آني
که تو برتر ز وصف و داستاني
خرد طفلي است در وصف کمالت
فرو مانده در اين بحر جلالت
وليکن عشق مي داند صفاتت
که او مشتق شدست ازبود ذاتت
حقيقت عشق وصف سر نگويد
که جز ديدار تو چيزي نگويد
حقيقت عشق ديد آنروي و نشناخت
اگر چه عقل کل در سير بگداخت
حقيقت عشق توحيد تو خواند
که همچون عقل او حيران بماند
حقيقت عشق مي گويد ثنايت
که فاني نيستي ديده بقايت
حقيقت عشق مي بيند جمالت
که او ديدست اسرار کمالت
حقيقت عشق تو پرده برانداخت
که در يکي ترا ديدست و بشناخت
حقيقت عشق در جان راه دارد
که در هر دو جهان تو شاه دارد
حقيقت چون توئي چيزي دگر نيست
کسي ديگر بجز ذاتت خبر نيست
حقيقت چون توئي ذات عياني
تو بنمائي بکل راز نهاني
تو بنمائي بکل راز نهاني
حقيقت چون توئي عشق نهاني
توئي در پرده جان رخ نموده
تو گفتستي حقيقت تو شنوده
يکي ميبينمت در پرده باري
که جز جمله تواني کار سازي
تو داني اين زمان عين صفاتي
ز صورت در صفات جان و ذاتي
همه جوياي تو اندر دل و جان
ز بود خويش پيدائي و پنهان