الحکاية والتمثيل

فاضل عالم فضيل آن ابر اشک
گفت از پيغامبرانم نيست رشک
زانکه ايشان هم لحد هم رستخيز
پيش دارند و صراطي نيز تيز
جمله با کوتاه دستي و نياز
کرده در نفسي زفان جان دراز
وز فرشته نيز رشکم هيچ نيست
زانکه آنجا عشق و پيچاپيچ نيست
ليک ازان کس رشکم آيد جاودان
کو نخواهد زاد هرگز در جهان
باز گردد خوش هم از پشت پدر
تا شکم مادر نيارد بر زبر
کاشکي هرگز نزادي مادرم
تا نکردي کشته نفس کافرم
بکشدم نفسم که نفسم کشته باد
بکشدم در خون که در خون گشته باد
از توانگر بودن و درويشيم
هيچ خوشتر نيست از بيخويشيم
چون مرا از ترس اين صد درس هست
هر کرا جانست جاي ترس هست