الحکاية والتمثيل

خاشه روبي بود سرگردان راه
خاشه ميرفتي همه در کوي شاه
سايلي پرسيد ازو کاي پر هوس
حاشه چون در کوي شه روبي و بس
گفت تا خلقان بدانندم همه
خاشه روب شاه خوانندم همه
تا ابد نقد من اين انعام بس
خاشه روب کوي شاهم نام بس
آنکه او داعي من آمد برين
ياد داريدش دعا از صدق دين
اين دم از گفتن نينديشم بسي
چون خموشي هست در پيشم بسي
زود خواهد بود کاين جان و دلم
فرقتي جويند از آب و گلم
شير مردا گر دلت خواهد همي
عزم کن بر گورم و بگري دمي
بر سر عطار چون زاري گري
اندکي بنشين و بسياري گري
باز پرس از حال من حالي براز
تا جواب تو دهم از گور باز
حالم آن دم از زفان حال پرس
کر شو و حال از زفان لال پرس
تشنگي من ببين در زير خاک
يک دمم آبي فرست از اشک پاک
کاشکي هرگز نبودي نام من
تا نبودي جنبش و آرام من
هر کرا در پيش اين مشکل بود
خون تواند کرد اگر صد دل بود
صد جهان جان مبارز آمده
هست سرگردان و عاجز آمده
زين چنين کاري که در پيش آمدست
علم مفلس عقل درويش آمدست