الحکاية والتمثيل

از ارسطاليس پرسيدند راز
کان چه ميداني که در عمر دراز
بي گنه در خورد زندان آمدست
گفت آنچش حبس دندان آمدست
آنچه او محبوس ميبايد مدام
آن زفان تست در زندان کام
دو در از دندان و دو در از لبش
بسته ميدارند هر روز و شبش
تا مگر يک لحظه گيرد قرار
وانگهش جز بيقراري نيست کار
هر که خاموشست ثابت آمدست
عزت زر بين که صامت آمدست
با که گويم درد دل چون کس نماند
تن زنم کز عمر من هم بس نماند
چون خموشي اين همه مقدار داشت
ليک دو داعيم بر گفتار داشت
جان من چون بود مست و بيقرار
بر نميزد يک نفس از درد کار
گر دمي تن ميزدم از جان پاک
مي برآمد از خموشي صد هلاک
از ازل چون عشق با جان خوي کرد
شور عشقم اين چنين پر گوي کرد
از شراب عشق چون لايعقلم
کي تواند شد خموشي حاصلم
کاشکي جان مرا بودي قرار
تا هميشه تن زدن بوديم کار
آنچه در جان من آگاه هست
مي ندانم تا بدانجا راه هست
چون نمي بينم بعالم مرد خويش
مي فرو گويم بدانجا درد خويش
داعي ديگر مرا آن بود و بس
کاين حديثم شد بحجت هر نفس