الحکاية والتمثيل

خطبه در نعت و توحيد خداي
کرده بود انشا بزرگي رهنماي
سجع بود آن خطبه رنجي برده بود
پيش شيخ کرکان آورده بود
چون بخواند آن خطبه را در پيش او
خواست تحسين طبع دورانديش او
شيخ گفتا بر دلم صد غم نهاد
آن دل بيکار کاين بر هم نهاد
هر که دل زنده ست در سوداي دين
نبودش بي هيچ شک پرواي اين
يک نشان مرد بيکار اين بود
شغل مشغولان پندار اين بود
مرد را آن خطبه بر دل سرد شد
خجلتش آورد و رويش زرد شد
حال من با اين کتاب اينست و بس
حجت بيکاري دينست و بس
چند گوئي آخر اي دل تن بزن
نفس را خاموش کن گردن بزن
چند شعر چون شکر گوئي تو خوش
همچو بادامي زفان در کام کش
پنبه را يکبارگي بر کش ز گوش
در دهن نه محکم و بنشين خموش