در حق خويش گويد

اينچه شورست از تو در جان اي فريد
نعره زن از صد زفان هل من مزيد
گر کند شخص تو يک يک ذره گور
کم نگردد ذره از جانت شور
گر تو با اين شور قصد حق کني
در نخستين شب کفن را شق کني
چون بود شورت بجان پاک در
سر درين شور آوري از خاک بر
هم درين شور از جهان آزاد و خوش
در قيامت ميروي زنجير کش
شور چنديني چرا آورده
اين همه شور از کجا آورده
شور عشق تو قوي زور اوفتاد
جان شيرينت همه شور اوفتاد
جانت دريائيست آبش آب زر
لاجرم هم شور دارد هم گهر
دايما چون بحر ميجوشي ز شور
خويشتن را مي فرود آري بزور
جان شيرينت چو شوري در کند
هر زماني شور شيرين تر کند
يعلم الله گر سخن گفتار را
بود مثلي يا بود عطار را
در سخن اعجوبه آفاق اوست
خاتم الشعرا علي الاطلاق اوست
هر که سلطانم نگويد در سخن
من گدائي گويمش نه سر نه بن
شيوه کز شوق او شد عقل مست
جز مرا هرگز کرا دادست دست
خاطرم پايم گرفته هر زمان
سرنگون بر ميکشد گرد جهان
تا ز بحري ماهيي ء آرد بشست
يا ز جائي معنئي آرد بدست
ني که چندان نقد معني دارد او
کز درون بيرون همي نگذارد او
چون معاني جمله من گفتم تمام
چه بماندست آن کسي را والسلام
هر کجا سريست در هر دو جهان
هست سرتاسر درين ديوان نهان
چون بجوئي و بيابي سر بسر
بر کشي بر هر دو عالم بر ببر
قصه ها ديدي بسي اين هم ببين
قصه کم گو کاحسن القصه ست اين
گر دهي غصه که هستم قصه گوي
غصه خور چون برده ام در قصه گوي
قصه گفتن نيست ريح في الفصص
مي نبيني روح قرآن از قصص
قصه کوته ميکنم يک اهل راز
گر درين قصه کند عمري دراز
هر نفس اين قصه نوري بخشدش
بي غم و غصه حضوري بخشدش
هر کتابي را که داني سر بسر
اين يکي با جمله برکش بر ببر
گرنچربد از همه صد باره اين
زود کن چون پرده خود پاره اين
ديده انصاف بينت باز کن
چشم جان پر يقينت باز کن
تا ببيني کار و بار اين کتاب
حل و عقد و گير و دار اين کتاب
هر که گوهر دزد اين دريا شود
زود از تر دامني رسوا شود
هر کرا دزديدن از من دست داد
همچو دزدانش بريده دست باد
در حقيقت مغز جان پالوده ام
تا نه پنداري که در بيهوده ام
جمع کردم آب آسا پيش تو
گو تفکر کن دل بيخويش تو
گر ز گفتن راه مي يابد کسي
گفته من بايدت خواندن بسي
زانکه هر بيتي که مي بنگاشتم
بر سر آن ماتمي مي داشتم
در مصيبت ساختم هنگامه من
نام اين کردم مصيبت نامه من
گر دلي مي بايدت بسيار دان
پس مصيبت نامه عطار خوان
گر کسي را زين سخن گردي بود
خاک بر فرقش که نامردي بود
لازم درد دل عطار باش
وز هزاران گنج برخوردار باش
هر کرا يک ذره مي بندد خيال
گو برون آرد چنين صاحب جمال
مي نداند او که از عطار بود
ختم صد عالم که پر اسرار بود
نافه اسرار نبود مشکبار
تا که عطارش نباشد دست يار