الحکاية والتمثيل

کره مي تاخت سلطان در شکار
ميگريخت از وي شکار بيقرار
بر اياز افتاد اشک آنجايگاه
شاه گفتش اي غلام نيک خواه
از چه پيدا شد چو باران اشک تو
گفت چون پنهان نماند از رشک تو
تا چرا تو بادتک تازي براه
از پي چيزي که بگريزد ز شاه
چون توئي خواهنده اين بينوا
واو ز تو بگريزد اين نبود روا
گفت اسب اندر عقب زان تازمش
تا بگيرم يا فرو اندازمش
گفت شد يک رشک من اينجا هزار
تا مراگيري نه او را در شکار
گفت ازانش مي بگيرم دردناک
تا کشم او را و خون ريزم بخاک
گفت اکنون رشک من شد صد هزار
تا چرا نکشي مرا وانگاه زار
گفت ازانش ميکشم من اي غلام
تا خورم او را که خواهد اين مقام
گفت شد رشک من اينجا بي قياس
تا چرا قوتي نسازي از اياس
گفت اگر من قوت سازم از تنت
محو گردي هيچ نايد از منت
گفت لا والله اگر شاه جهان
قوت خود سازد ازين شوريده جان
گر کنون هستم غلامي ناکسم
آن زمان محمود گردم اين بسم