الحکاية والتمثيل

رفت دزدي در سراي رابعه
خفته بود آن مرغ صاحب واقعه
چادرش برداشت راه در نيافت
باز بنهاد و بسوي در شتافت
باز برداشت و بيامد ره نديد
باز چون بنهاد شد درگه پديد
گشت عاجز هاتفيش آواز داد
گفت چادر بايد اين دم باز داد
زانکه گر شد دوستي در خواب مست
دوستي ديگر چنين بيدار هست
چادرش بنهي اگر در بايدت
ورنه بنشيني چو چادر بايدت
هر چه هستت چون براي او بود
دوستي تو سزاي او بود
ور تو خود را دوستر داري ازو
دشمني تو گر خبر داري ازو