الحکاية والتمثيل

کرد مجنوني بگورستان نشست
مرده را سر در آورده بدست
موي از آن سر پاک بر ميکند زود
در ميان خاک مي افکند زود
سايلي گفتش چه ميجوئي ازين
گفت اي غافل چرا گوئي چنين
مي نگنجيدست اين سر در جهان
ليک موئي در نگنجد اين زمان
همچو گوئي کرده اي گم پا و سر
اين چه سرگرداني است اي بيخبر
بر کنار آي از همه کار جهان
پيش از آن کت در ربايند از ميان
هيچ را چون پايداري روي نيست
دشمني و دوستداري روي نيست
گوئيا آس فلک سود و نسود
هر چه هست اي جان من بود و نبود
روي را چون نيست روي اينجا بدن
فرق نبود زشت يا زيبا بدن
موي را چون نيست در بودن اميد
پس کنون خواهي سيه خواهي سپيد
گر کسي آمد ببالا باز گشت
قطره دان کو بدريا بازگشت
غم مخور گر خنده زد برقي و مرد
شبنمي افتاد در غرق و بمرد
کار و بار عالم حس هيچ نيست
تا توان کوشيد زر مس هيچ نيست
زندگي عالم حس عالمي
هست در جنب حقيقت يکدمي
هر چه آن يک لحظه باشد خوب و زشت
من نخواهم گر همه باشد بهشت