الحکاية والتمثيل

آن يکي ديوانه حيران ميشتافت
کله در راه گورستان بيافت
کرد پر خاک و نهفتش بر زمين
آن يکي گفتش چرا کردي چنين
گفت مجنونش که اي از کار دور
بوده است اين کله پر باد غرور
ميکنم پر خاک اين سر تا مگر
چون درآمد خاک باد آيد بدر
گرچه سر بر آسمان داري کنون
در زمين چون آسمان گردي نگون
کار و بار تو در اين عالم بود
چون تو رفتي آن همه ماتم بود
نيست آنجا جز فنا را هيچ روي
زانکه آنجا در نگنجد هيچ موي