الحکاية والتمثيل

ديد شيخي پاک ديني را بخواب
چون سلامش گفت نشنود او جواب
گفت آخر اي بزرگ نيک نام
از چه مي ندهي جوابم را سلام
چون تو ميداني که فرض است اينجواب
پس جوابم باز ده سر بر متاب
گفت ميدانم که فرض است اي امام
ليک بر ما بسته شد اين در تمام
چون جواب تو توانم داد باز
چون در طاعت فراز آمد فراز
هيچ طاعت نه رکوع و نه سجود
تا ابد از ما نيايد در وجود
گر چو تو در دار دنيا بودمي
يکدم از طاعت کجا آسودمي
پيش ازين بوديم مشتي بيخبر
قدر اکنون مي بدانيم اين قدر
اي دريغا راه طاعت بسته شد
دم گسسته گشت و غم پيوسته شد
نه بسوي طاعتم راهي بماند
نه دلم را زهره آهي بماند
اي دريغا فوت شد عمر دراز
غصه ماند و قصه نتوان گفت باز
هر نفس صد کوه را درنده بود
ليک از مادر بوش افکنده بود
اي دريغا مي ندانستيم ما
کار کردن مي توانستيم ما
لاجرم امروز حيران مانده ايم
در پشيماني بزندان مانده ايم
مرغ قدر بال و پر اندک قدر
آن زمان داند که سوزد بال و پر
تو ز کوري ره نميداني ز چاه
خيز از حق ديده بيننده خواه
کار تو يارب که چون زيبا کنند
گر بکوري خودت بينا کنند
کوپله بحري تو پر باد آمده
وانگهت بر باد بنياد آمده
مانده پر باد اين دم بيخبر
باش تا بادت برون آيد ز سر