الحکاية والتمثيل

يک شبي محمود شاه حق شناس
اشک مي افشاند بر روي اياس
جامه چون از اشک خود در خون کشيد
موزه او عاقبت بيرون کشيد
طشت آورد و گلاب آن نيک نام
شست اندر طشت زر پاي غلام
گرچه بسياري گلابش پيش بود
صد ره اشکش از گلابش بيش بود
چون بدامن خشک کردي پاي او
تر شدي از چشم خون پالاي او
روي آخر بر کف پايش نهاد
پس ز دست عشق در پايش فتاد
تا بروز از پاي او سر بر نداشت
ميگريست از آتش سوداي او
بوسه ميزد هر نفس بر پاي او
شمع با شه نيز خوش خوش ميگريست
همچو شه جاني پر آتش ميگريست
شاهد و شب بود و شاه و شمع بود
هر چه بايد جمله آن شب جمع بود
وي عجب شه در چنان عيشي تمام
روي ميماليد در پاي غلام
عشق چون جائي چنين زوري کند
شير را دندان کنان موري کند
گر نبودي اين چنين شب هرگزت
من نخوانم جز گدائي عاجزت
قدر اين شب عاشقان دانند و بس
ذوق سيمرغي کجا داند مگس
عاقبت چون گشت هشيار آن غلام
گشته بد بيهوش شاه نيک نام
چون نگه کرد آن غلام از سوي او
ديد پاي خويشتن بر روي او
پاي از روي شهنشه بر نداشت
زانکه او در خويش موئي سر نداشت
همچنان مي بود تا شاه بلند
گشت از بيهوشي خود هوشمند
چون بهوش آمد شه عالي مقام
گفت چه بي حرمتيست اين اي غلام
گفت اين بي حرمتي در کل حال
هست شاه هفت کشور را کمال
زانکه شاهي بندگي ميبايدت
سرکشي افکندگي مي بايدت
داشتي از پادشاهي زندگي
آمدي اندر لباس بندگي
از خداوندي دلت بگرفته بود
لاجرم بر بندگي آشفته بود
چون همه بودي همه ميخواستي
شاه بودي بندگي را خاستي
بنده را کردي بمي بيخود تمام
تا شبي در بندگي کردي قيام
خيز کز تو بندگي زيبنده نيست
من بسم بنده که سلطان بنده نيست
بندگي چون نيست بر بالاي تو
خيز با سر شو که نيست اين جاي تو
سرنشيني بس بود شه را مدام
پاي بوسيدن رها کن با غلام
اين بگفت و گفت شاها هر نفس
بر دل خود ميدهي تو بوس و بس
چون دلت اين خواست تو داني و دل
من کيم تا در ميان گردم خجل
بند بندم جمله در فرمان تست
بوسه بر هر جا که دادي زان تست