الحکاية والتمثيل

گفت چون يعقوب بر عزم سفر
رفت از کنعان برون پيش پسر
مصريان بي پا و سر برخاستند
پاي تا سر مصر را آراستند
چون زليخا را خبر آمد ازان
نه بپاي اما بسر آمد دوان
ژنده بر سر فکند آن بي قرار
بر ميان خاک ره بنشست خوار
يوسف صديق را بر رهگذر
اوفتاد آخر بران بي دل نظر
تازيانه بود بر اسبش بدست
برد حالي سوي آن مجنون مست
برکشيد از دل دمي آن سوخته
تازيانش گشت از آن افروخته
اي عجب چون گشت از آن آتش بلند
تازيانه يوسف از دست او فکند
تا زليخا گفت اي پاکيزه دين
نيست در خورد جوانمرديت اين
آتشي کز جان من آمد براه
تو بدست اندر نمي داري نگاه
سالها زين آتشم پر بود جان
گو ترا در دست باش اين يک زمان
آنچه از عشق تو از جانم دميد
يک نفس در دست نتواني کشيد
تو سر مردان ديني من زني
اين وفاداري بود با چون مني
شرح دادن حال عاشق جاودان
از عبارت برترست و از بيان
گر زفان گردد دو گيتي سالها
هم نيارد داد شرح حالها