الحکاية والتمثيل

نوح منصور آن شهنشاه جهان
يک پسر داشت اي عجب ماه جهان
يوسفي کز نوح يعقوبيش بود
بيش از اندازه بسي خوبيش بود
رخش حسن او چو گرد انگيختي
از نفس ها باد سرد انگيختي
چون بشيريني جمال افروختي
از حيا چون ني شکر ميسوختي
زلف او در سر فکندن کاملي
سر در افکنده بهر مويش دلي
چنبر زلفش رسن اندر رسن
حلقه در حلقه شکن اندر شکن
صد هزاران تاب بر وي بيش بود
آري آن بت آفتاب خويش بود
پرده از رويش چو فتح الباب کرد
مهر و مه را روي او در تاب کرد
تخته پيشانيش از سيم بود
جمله را تا بود از آنجا بيم بود
زلف او چون کافري پيوسته داشت
تخته سيمين ازان بر بسته داشت
قوس او با زاغ همچون پر زاغ
هر نفس صد باز صيد او براغ
تير چشمش تنگ چشمي کرده داشت
عقل را در تنگ تير آورده داشت
خال او در روي او در حال بود
عقل و جان سر بر خط آن خال بود
از دهانش خود سخن گفتن خطاست
زانکه آنجا تنگنا در تنگناست
بسدش مخدوم دايم آمده
لعل ازو ياقوت خادم آمده
رسته دندان او در بسته بود
در همه بازار حسن آن رسته بود
گر بخنديدي دمي آن سيمبر
در زمان از سنگ رستي نيشکر
از ز نخدانش سخن حيراني است
زانکه آنجا کوي سرگردانيست
برده گوي حسن رويش تا بماه
گوي او بر ماه و پس در گوي چاه
در ميان گوي او چاه آمده
وي عجب آن چاه پر ماه آمده
از خط او را هيچ نقصاني نبود
ماه را از عقده تاواني نبود
ليک گرد لوح سيمين آن مليح
خط بزد يعني بياض آمد صحيح
گرچه عقلم شرح او نيکو دهد
ليکن او بايد که شرح او دهد
آنچنان روئي که آن او سزد
شرح آن هم از زبان او سزد
گشت مردي از سپاه شهريار
عاشق او عاشقي بس بي قرار
بي رخش از بس که خون بگريستي
همچو لاله غرقه در خون زيستي
بي لبش از بس که ماتم داشتي
گوئيا صد مرده در هم داشتي
بي خطش از بس که در خون آمدي
از شفق گوئي که بيرون آمدي
در غمش از بس که سرگردان شدي
گوئيا يک گوي و صد چوگان شدي
هر زمان يک درد او صد بيش گشت
خويش را ميکشت تا بيخويش گشت
شاه را آمد ز عشق او خبر
پاره آنجا فرو افکند سر
گفت فرمايند تا فردا پگاه
در فلان صحرا بود عرض سپاه
پس پسر را گفت شاه نامور
جامه زيبا فرو پوش اي پسر
شانه کن مر غول زلفت از گلاب
گرد بفشان از رخ چون آفتاب
اندک آرايش مکن بسيار کن
هر چه بتواني همه بر کار کن
مرکبي رهوار و زيبا برنشين
عرض خواهد بود فردا بر نشين
روز ديگر سوي صحرا رفت شاه
عرض ميکرد از همه سوئي سپاه
شاه با شهزاده و صاحب خبر
هر دمي ميکرد از بالا نظر
شاه با صاحب خبر گفت آن زمان
کان جوان عاشق آيد در ميان
دست بر زانوي من زن آن نفس
تا بدانم من که کيست آن هيچکس
چون زماني بود هم پهلوي او
دست زد آهسته بر زانوي او
کرد شاه آنجايگه حالي نگاه
بود برنائي چو سروي زير ماه
گرد مه خطي سياه آورده بود
سر بخط بر جان براه آورده بود
هم قبائي سخت نيکو در برش
هم کلاه شوشه زر بر سرش
هم سلاحش چست هم او چست بود
گوئيا از عشق بيرون رست بود
چون فرود آمد ميان عرض گاه
در پسر ميکرد دزديده نگاه
شه پسر را گفت از اسب آي زير
باز کن بند قبا در رو دلير
در ميان اين سپاه اي نيک بخت
در برش گير و بسي بفشار سخت
روي بر رويش همي نه هر نفس
همچنان ميباش تا گويم که بس
آن پسر حالي بجاي آورد راز
مي شد و بند قبا مي کرد باز
اي عجب هر بند کو بر مي گشاد
صد گره بر جان عاشق مي فتاد
شد بر برنا بغارت کردنش
دست چنبر کرد گرد گردنش
بعد از آنش آورد در زير قبا
محکمش ميداشت از بيم فنا
تا بديري همچنان ميداشتش
از بر خود هيچ مي نگذاشتش
گه نهادي روي خود بر روي او
گاه بستي موي خود بر موي او
وي عجب از پيش و پس چندان سپاه
خيره ميکردند در هر دو نگاه
تا که آواز آمدش از شهريار
کاي گرامي دست ازو اکنون بدار
چون پسر کرد از بر خويشش رها
بر زمين افتاد و جان زو شد جدا
چون جدا ميگشت جانان از برش
رفت با جانان بهم جان از برش
زان قبا تنگ آمدش با جان خويش
کو قبا پوشيد با جانان خويش
جان با جانان بهم در يک قبا
چون تواند گشت يک دم زو جدا
لاجرم جانان چو عزم راه کرد
پيش ازو جان قصد منزل گاه کرد
بر سر ره مشهدي بود آن شاه
هم پدر هم مادرش آنجايگاه
شه جوان را گفت تا شستند پاک
پس در آن مشهد نهادندش بخاک
سايلي پرسيد ازان زير و زبر
گفت دعوي کرد عشق اين پسر
خواستم تا با خبر گردم ز راز
کان حقيقت بود اصلا يا مجاز
خود حقيقت بود و مرد کار بود
لاجرم از عشق برخوردار بود
گفت چون برناي عاشق شد هلاک
اندران مشهد چرا کردي بخاک
شاه گفتش هر که بر درگاه ما
کشته شد در دوستي و راه ما
هم ز ما باشد يکي از ما بود
گر چنين عاشق شوي زيبا بود
هر که او در عشق آتش بار نيست
ذره با سر عشقش کار نيست
آتش از گرمي عاشق مرده شد
پس ز خجلت همچو يخ افسرده شد