الحکاية والتمثيل

پادشاهي بود مجنون را بخواند
پيش تخت خويش بر کرسي نشاند
گفت چندين در جهان صاحب جمال
تو چرا گشتي ز ليلي گنگ و لال
پس بتان را خواند از هر سوي او
عرضه شان ميداد پيش روي او
گفت اي مجنون ببين کاين يک نگار
هست نيکوتر ز چون ليلي هزار
ليک مجنون سرفکنده بود و بس
ننگرست از سوي يک بت يک نفس
پادشاهش گفت آخر در نگر
پس ببين چندين نگار سيمبر
تا ز هم بگشايد آخر مشکلت
عشق ليلي سرد گردد بر دلت
از سر دردي زفان مجنون گشاد
از دو چشم سيل بارش خون گشاد
گفت شاها عشق ليلي سر فراز
در ميان جانم استادست باز
پس گرفته برهنه تيغي بدست
ميخورد سوگند کاي مغرور مست
گر بغير ما کني يکدم نظر
خون جان خود بريزي بي خبر
روي يوسف ديدن و بر زيستن
وانگهي سوي دگر نگريستن
چون بود ديدار يوسف ماحضر
در نيايد هيچ پيوندي دگر
گر تو خواهي بود مرد اهل راز
تا ابد منگر بسوي هيچ باز
زانکه گر جائي نظر خواهي فکند
در کنار خويش سر خواهي فکند