الحکاية والتمثيل

برد مجنون را سوي کعبه پدر
تا دعا گويد شفا يابد مگر
چون رسيد آنجايگه مجنون ز راه
گفت اينجا کن دعا اينجايگاه
گو خداوندا مرا بي درد کن
عشق ليلي بر دل من سرد کن
تو دعا کن تا پدر آمين کند
بو که حق اين مهرباني کين کند
دست برداشت آن زمان مجنون مست
گفت يا رب عشق ليلي زانچه هست
مي تواني کرد و صد چندان کني
هر زمانم بيش سرگردان کني
درد عشق او چو افزون گرددت
هر چه داري تا بدل خون گرددت
چون همه عالم شود همرنگ خون
زان همه خون يک دلت آيد برون
آن دل آنگه در حضور افتد مدام
شادي دل تا ابد گردد تمام