الحکاية والتمثيل

بود سلطان را زني همسايه
کز نکوئي داشت آن زن مايه
لشکر عشقش درآمد بي قياس
شد بصد دل عاشق روي اياس
از وصالش ذره بهره نداشت
ور سخن ميگفت ازين زهره نداشت
روز و شب از عشق او ميسوختي
گه فرو مردي و گاه افروختي
روزني بوديش دايم روز و شب
سر بران روزن نهادي خشک لب
گاه بودي کو بديدي روي او
بر گرفتي تيغ يک يک موي او
دل برفتي عقل ازو زايل شدي
خاک زير پايش از خون گل شدي
زار ميگفتي مرا تدبير چيست
وين چنين ديوانه را زنجير چيست
هيچکس را نيست از عشقم خبر
عشق پنهان چون کنم زين بيشتر
اي اياز ماهرو در من نگر
درد بين زاري شنو شيون نگر
چند گردانيم در خون بيش ازين
من ندارم طاقت اکنون بيش ازين
بر دل من ناوک مژگان مزن
واتش هجر خودم در جان مزن
عاقبت چون مدتي بگذشت ازين
طاقتش شد طاق و عاجز گشت ازين
کار عمرش جمله بي برگ اوفتاد
خوش خوشي در پنجه مرگ اوفتاد
مي گذشت القصه محمود و سپاه
آن زن از روزن بزاري گفت آه
آه او محمود را در گوش شد
گفتئي از درد او مدهوش شد
گفت اي عورت چه کارت اوفتاد
کاين چنين جان بي قرارت اوفتاد
گفت دور عمر من آمد بسر
حاجتي دارم ز شاه دادگر
راست گردان از کرم اين مايه را
زانکه حق واجب بود همسايه را
شاه گفت اي عورت عاجز بخواه
هر چه دل ميخواهدت از پادشاه
گفت ميخواهم مفرح شربتي
کز اياست خورد جانم ضربتي
مي نشاند بر زمينم هر زمان
زانکه مي تابد چو ماه آسمان
شاه کار من بسازد يک نفس
زانکه در عالم ندارم هيچکس
زود بفرستد شه حکمت شناس
آن مفرح ليک بر دست اياس
شاه گفتا گر دلت ميخواستست
شربتي از من مفرح راستست
ليک تو گر مردي و گر زيستي
تو ايازم را نگوئي کيستي
گفت من آنم ايازت را که شاه
هر دو بر وي عاشقيم از ديرگاه
گفت من او رابزر بخريده ام
گفت من او را بجان بگزيده ام
گفت اگر او را خريدي تو بجان
پس تو بيجان زنده چوني در جهان
گفت جز از عشق پاينده نيم
زنده عشقم بجان زنده نيم
شاه گفتش اي سرافکنده بعشق
چون تواند بود کس زنده بعشق
زن چو بشنود اين سخن گفتا که آه
عاشقت پنداشتم اي پادشاه
من گمان بردم که مرد عاشقي
نيستت در عشق بوي صادقي
نيستي در عشق محرم چون کنم
هستي اي مرد از زني کم چون کنم
پادشاهي جهان آزادگيست
نه چو من جانسوز کار افتادگيست
اين بگفت و سر برو زن در کشيد
جان بداد و روي در چادر کشيد
پادشاه از مرگ او سرگشته شد
پيش زين از چشم او آغشته شد
چون زماني اشک چون کوکب براند
دفن او فرمود پس مرکب براند
در زمان فرمود شاه حق شناس
تا بدست خويش دفنش کرد اياس
هر که او خواهان درد کار نيست
از درخت عشق برخوردار نيست
گر تو هستي اهل عشق و مرد راه
درد خواه و درد خواه و درد خواه