الحکاية والتمثيل

گفت دزدي را گرفت آن سرفراز
در ميان جمع دستش کرد باز
دزد نه دم زد از آن نه آه کرد
برگرفت آن دست و عزم راه کرد
همچنان خاموش مي بريد راه
تا رباطي بود رفت آنجايگاه
چون رسيد آنجا خروشي در گرفت
ناله و فرياد و جوشي درگرفت
در فغان آمد بصد زاري زار
وز نفير خويشتن شد بي قرار
سايلي گفتش تو با چندين خروش
زير دار آخر چرا بودي خموش
گفت آنجا هيچ همدردم نبود
دست ببريده يکي مردم نبود
گر من آنجا سخت ميجوشيدمي
يا بصد فرياد بخروشيدمي
گر بسي فرياد بودي آن همه
خلق را چون باد بودي آن همه
ليک اينجا يک بريده دست هست
کس چه داند او بداند درد دست
لاجرم گر پيش او نالم رواست
کو بداند ناله من از کجاست
تا نيايد هيچ همدردي پديد
ناله همدرد نتواند شنيد
ذره اين درد اگر برخيزدت
دل بصد درد دگر برخيزدت
گر شود اين درد دامنگير تو
بس بود اين درد دايم پير تو
ور نگيرد دامنت اين درد زود
گفت و گوي اين ندارد هيچ سود