الحکاية والتمثيل

مرغکيست استاده چست افتاده کار
نيست بر شاخش چو هر مرغي قرار
جمله شب تا بروز او نعره زن
مي در آويزد بيک پا خويشتن
جمله شب بي قراري ميکند
ناله خوش خوش بزاري ميکند
چون همه شب بر نيايد کار او
خون چکد يک قطره از منقار او
چون رود يک قطره خون از دل برونش
دل چو دريائي شود زان قطره خونش
شور ازان يک قطره در دريافتد
وآتشي زان شور در صحرافتد
پس دگر شب با سر کار آيد او
همچنان در ناله زار آيد او
چون نه سر دارد نه پاي آن کار او
کي رسد آن نالهاي زار او
تا ترا کاري نيفتد مردوار
کي تواني ناله کرد از درد کار