الحکاية والتمثيل

گفت بوسعد آن امام ار نبي
مجلسي ميگفت از قول نبي
ره زده از در درآمد قافله
ترک کرده حج دلي پر مشغله
آمدند آن جمع بهر زاد راه
بر در مجلس که ما را زاد خواه
زانکه ما را ره زدند و کاروان
در ره حج بازگشتيم از ميان
خواجه گفتا چون توان رفتن بشهر
عزم کرده حج اسلام اينت قهر
بازگشتن از ره حج راه نيست
هر که زين ره بازگشت آگاه نيست
گفت چندي مال بودست از قياس
کز شما بردند مشتي ناسپاس
گفت هرچ از ما ببردند از شمار
مي برايد چون دوباره ده هزار
خواجه گفتا کيست از اصحاب جمع
کو برافروزد دل خلقي چو شمع
اينچه زيشان برده اند آسان دهد
هيچ تاوان نيست اگر تاوان دهد
عورتي از گوشه آواز داد
کاين چنين تاوان توانم باز داد
جمع الحق در تعجب آمدند
در دعا گوئيش از حب آمدند
رفت و درجي پيش او زود آوريد
هر زر و زرينه کش بود آوريد
خواجه آن بنهاد سه روز و سه شب
گفت اگر گردد پشيمان چه عجب
نيست اين زر بيست دينار از شمار
بيست دينارست هر يک زو هزار
عورتي گر زين پشيماني خورد
کي توان گفتن ز ناداني خورد
پيش آمد بعد سه روز آن زنش
پس نهاد آنجا دو دست ابر نجنش
خواجه را گفت اي بحق پشت و پناه
آن زر آخر از چه ميداري نگاه
خواجه گفت اين من نديدم از کسي
از پشيمانت ترسيدم بسي
گفت منديش اين معاذالله مگوي
اين بديشان ده دگر زين ره مگوي
بر سر آن نه دو دست ابرنجنم
تا شود آزاد کلي گردنم
گفت دست ابرنجنم اي نامدار
بوده است از مادر خود يادگار
زان همه زرينه آن يک بيش بود
لاجرم روز و شبم با خويش بود
خويشتن را دوش ميديدم بخواب
در بهشت عدن همچون آفتاب
اين همه زرينه در گرد تنم
مي نديدم اين دو دست ابرنجنم
گفتم آخر يادگار مادرم
مي نبينم مي نبايد ديگرم
حور جنت گفت ازان ديگر مگوي
اين فرستادي و بس ديگر مجوي
آنچه تو اينجا فرستادي بناز
لاجرم آن پيشت آورديم باز
في المثل گر صد جهانست آن تو
آنچه بفرستي تو آنست آن تو
گر درين ره بنده گر آزاده
تو نبيني آنچه نفرستاده