الحکاية والتمثيل

صوفئي ميرفت و جاني پر غمش
پاي بازي زد قفائي محکمش
چون قفاي سخت خورد آنجايگاه
کرد آن صوفي مگر از پس نگاه
مرد گفت از چه ز پس نگرنده
کاينت بايد خورد تا تو زنده