الحکاية والتمثيل

سالک از خون کرد اديم چهره رنگ
رفت پيش آدمي با عيش تنگ
گفت اي خورشيد بينش آمده
قطب کل آفرينش آمده
قابل بار امانت آمدي
در امانت بي خيانت آمدي
اين جهان را وان جهانرا سروري
وي عجب تو خود ز هر دو برتري
هم ملايک جمله در خدمت تراست
هم دو گيتي جمله پر نعمت تراست
هم قيامت عرض لشکرگاه تست
دوزخ و جنت سر دو راه تست
هم کلام و رؤيت از حضرت تراست
کن فکان در قبضه قدرت تراست
طي شود هم آسمان و هم ز مي
وز تو موئي را نخواهد بد کمي
جمله را در کار تو خواهند باخت
تا ابد با کار تو خواهند ساخت
از ازل ملک ابد خوردن تراست
خوشتر از خوشتر طلب کردن تراست
از تو شد اي اهل گنج و مرد کار
گنج مخفي حقيقت آشکار
چون کمالي بود برتر از جهان
ناقصي بايست آنرا تشنه جان
تا گرفت آن کند بر قدر خويش
از هلال آرد بصحرا بدر خويش
قدر داند قرب را از بعد راه
قرب را دايم بجان دارد نگاه
مردم آمد از دو عالم مرد اين
نيست کس جز آدمي در خورد اين
چون چنين ره سوي گنجي برده
در طريق گنج رنجي برده
گر بسوي گنج راهم ميدهي
تا ابد از چاه جاهم ميدهي
زين سخن شد آدمي بيهوش ازو
دل چو دريا آمدش درجوش ازو
گفت آخر زاشکارا و نهان
کيست سرگردانتر از ما در جهان
بسته تکليف و پندار آمده
نه شده گم نه پديدار آمده
با جهاني پرعقوبت پيش در
هر زمان بيم صعوبت بيشتر
هم درين عالم بزير صد حجاب
هم دران عالم اسير صد حساب
آفتاب ما شود تاريک حال
گر بود يک ذره ايمان را زوال
زين چنين کاري که ما را اوفتاد
آتشي در سنگ خارا اوفتاد
سنگ نتوانست بار آن کشيد
وادمي باري چنان از جان کشيد
اي دريغا رنج برد ما همه
زندگي نيست اينکه مرد ما همه
غرقه درياي حيرت آمديم
پاي تا سر عين حسرت آمديم
مانده گه در حرص و گه درآز باز
کشته گشته در غم ناز و نياز
دور شور از ما چه ميخواهي رهي
ورنه همچون ما درافتي در چهي
زادمي اين راه مشکل کم طلب
گر رهي ميبايدت زادم طلب
سالک آمد پيش پير و بار خواست
پيش او بر گفت آن اسرار راست
پير گفتش هست جان آدمي
کل کل و خرمي در خرمي
هر که او در جان مردم اوفتاد
هر دو عالم در دلش گم اوفتاد
هر که او در عالم جان ره برد
از ره جان سوي جانان ره برد
ره بجان بردن بجانان بردنست
ليک اول ره سوي جان بردنست
هست جانان را بجان راهي نهان
ليک دزديدست آن راه از جهان
جان گران ره باز يابد سوي او
تا ابد دزديده بيند روي او
چون جهاني غيرت از هر سوي بود
روي او دزديده ديدن روي بود
هست راهي سوي هر دل شاه را
ليک ره نبود دل گمراه را
گر برون حجره شه بيگانه بود
غم مخور چون در درون هم خانه بود