الحکاية والتمثيل

گفت آن ديوانه بس بي برگ بود
زيستن بر وي بتر از مرگ بود
در شکم نان بر جگر آبي نداشت
در همه عالم خور و خوابي نداشت
از قضا يکروز بس خوار و خجل
سوي نيشابور ميشد تنگدل
ديد از گاوان همه صحرا سياه
همچو صحراي دل از ظلم و گناه
باز پرسيد او که اين گاوان کراست
گفت اين ملک عميد شهر ماست
رفت از آنجا چشمها خيره شده
ديد صحراي دگر تيره شده
بود زير اسب صحرائي نهان
اسب گفتي باز ميگيرد جهان
گفت اين اسبان کراست اينجايگاه
گفت هست آن عميد پادشاه
رفت لختي نز آن ناهوشمند
ديد صحرائي دگر پر گوسفند
گفت آن کيست چنديني رمه
مرد گفت آن عميدست اين همه
رفت لختي نيز چون دروازه ديد
ماه وش ترکان بي اندازه ديد
هر يکي روئي چو ماه آراسته
جمله همچون سرو قد پيراسته
دل ز در گوش ايشان درخروش
خواجگان شهرشان حلقه بگوش
در جهان حسن آن هر لشکري
ختم کرده نيکوئي و دلبري
گفت مجنون کاين غلامان آن کيست
وين همه سرو خرامان آن کيست
گفت شهر آراي عيدند اين همه
بنده خاص عميدند اين همه
چون درون شهر رفت آن ناتوان
ديد ايواني سرش در آسمان
کرده دکاني ز هر سوئي دراز
عالمي سرهنگ آنجا سرفراز
هر زمان خلقي فراوان ميرسيد
شور ازان ايوان بکيوان ميرسيد
کرد آن ديوانه از مردي سؤال
کان کيست اين قصر با چندين کمال
گفت اين قصر عميدست اي پسر
تو که باشي چون نداني اين قدر
مرد مجنون ديد خود را نيم جان
وز تهي دستي نبودش نيم نان
آتشي در جان آن مجنون فتاد
خشمگين گشت و دلش در خون فتاد
ژنده داشت او ز سر بر کند زود
پس بسوي آسمان افکند زود
گفت گير اين ژنده دستار اينت غم
تا عميدت را دهي اين نيز هم
چون همه چيزي عميدت را سزاست
در سرم اين ژنده گر نبود رواست