الحکاية والتمثيل

آن يکي ديوانه پرسيد راز
کاي فلان حق را شناسي بي مجاز
گفت چون نشناسمش صدباره من
زانک ازو گشتم چنين آواره من
هم ز شهر و هم ز خويشان دور کرد
دل ز من برد و مرا مهجور کرد
روز و شب در دست دارد دامنم
جمله من او را شناسم تا منم