الحکاية والتمثيل

آن يکي ديوانه يک گرده خواست
گفت من بي برگم اين کار خداست
مرد مجنون گفتش اي شوريده حال
من خدا را آزمودم قحط سال
بود وقت غز ز هر سو مرده
و او نداد از بي نيازي گرده