الحکاية والتمثيل

بيدلي بودست جاني بيقرار
سر برآوردي و گفتي زار زار
کاي خدا گر مي نداند هيچکس
آن چه با من کرده در هر نفس
باري اين دانم که تو داني همه
پس بکن چيزي که بتواني همه
اين چه با من ميکني در هر دمي
مي برايد از دلت آخر همي
عزم جان داري ز من بربوده دل
اينچه کردي هرگزت نکنم بحل