الحکاية والتمثيل

بود مجنوني عجب نه سر نه بن
کز جنون گستاخ ميگفتي سخن
زاهدي گفتش که اي گستاخ مرد
اين مگوي و گرد گستاخي مگرد
بس خطاست اين ره که ميجوئي مجوي
هم روا نيست اينچه ميگوئي مگوي
گفت ايزد چون مرا ديوانه خواست
هرچه آن ديوانه گويد آن رواست
گر سخنهاي خطا باشد مرا
چون نيم عاقل روا باشد مرا
هيچ عاقل را نباشد يارگي
کو بپردازد دلي يکبارگي
با جنون از بهر او در ساختم
تا دلم يکبارگي پرداختم
عاقلان را شرع تکليف آمدست
بيدلان را عشق تشريف آمدست
تو برو اي زاهد و کم گوي تو
مرد نفسي زر طلب زن جوي تو
بيدلان را با زر و با زن چکار
شرع را و عقل را با من چکار