الحکاية والتمثيل

بامدادي رفت ابليس لعين
تا بدرگاه نبي العالمين
هم ز سلمان هم ز حيدر بار خواست
بر نيامد کژ رورا کار راست
گفت پيغامبر که او را بار نيست
گو برو کو را بر من کار نيست
کي بود ابليس ملعون مرد من
يا تواند ديد هرگز گرد من
عاقبت جبريل ميآمد دوان
گفت ره ده آن لعين را يک زمان
تا غم مهجوري خود گويدت
حال درد دوري خود گويدت
راه دادش سيد و صدر انام
چون درآمد کرد سيد را سلام
گفت ميدانم که نوشت باد نوش
اين که تو رفتي سوي معراج دوش
سيدش گفتا که رفتم اي لعين
گفت ديدي عرش رب العالمين
گفت ديدم عرش و کرسي و فلک
جمله اسرار و آيات ملک
گفت ديدي عرش را از دست راست
گفت ديدم عالم نور و نواست
گفت ديدي بر چپ عرش اله
وادي منکر بياباني سياه
گفت ديدم دور بود از راه من
گفت بود آن دشت مجلس گاه من
گفت ديدي آن علم را سرنگون
آن علم آن منست اي رهنمون
گفت ديدي منبر بشکسته را
حق نهاده بود اين دل خسته را
منبرم آن بود مجلس گفتمي
خويش را زر خلق را مس گفتمي
از ملايک هفتصد ره صد هزار
زير آن منبر گرفتندي قرار
من روايت از خدا مي کردمي
يک بيک را آشنا مي کردمي
من چه دانستم که بيگانه منم
عاقل ايشانند و ديوانه منم
ظن چنان بردم که هستم دولتي
بيخبر بودم ز طوق لعنتي
لعنتي را پنج حرف آمد شمار
لام و عين و نون و تا و يا کنار
دوش سلطاني که معراجت نهاد
از لعمرک بر سرت تاجت نهاد
پنج حرف آمد لعمرک اي عزيز
لام و عين و ميم و را و کاف نيز
پنج آن تست و پنج آن منست
راحت آن تست و رنج آن منست
طوق من پنجست و تاج تست پنج
آن من خاکست و آن تست گنج
گرچه هستي هم رسول و هم امين
طوق من مي بين و ايمن کم نشين
زانکه من هرچند هستم هيچ چيز
تاج تو بينم نيم نوميد نيز
من نيم نوميد تو ايمن مباش
بي نيازي مينگر ساکن مباش
منصبي کاغاز کار ابليس داشت
قدر آن نشناخت از ان سر ميفراشت
چون ازان منصب بخاک افتاد خوار
قدر دان شد ليک داد از دست کار
ديده خورشيد بين خيره بود
آب چون بر در رود تيره بود