الحکاية والتمثيل

آن شنودي تو که مردي از رجال
کرد از ابليس سرگردان سؤال
گفت فرمودت خداوند و دود
از چه آدم را نکردي آن سجود
گفت مي شد صوفئي در منزلي
بود در مهد بزر سنگين دلي
ماه روئي دختر سلطان عهد
برفتاد از باد ناگه پيش مهد
چشم صوفي بر جمال او فتاد
آتشي در پر و بال او فتاد
ديد روئي کافتابش بنده بود
صبح صادق را از آن لب خنده بود
در دل آن صوفي شوريده حال
آتشي بس سخت افکند آن جمال
عشق آن سلطان سر جادوپرست
در دل صوفي بسلطاني نشست
هر زمانش درد ديگر تازه کرد
دست کاريهاي بي اندازه کرد
دل نبود از عشق در فرمان او
دل شد و برخاست آمد جان او
دختر القصه ازو آگاه شد
پيش مهدش خواند تا همراه شد
گفت اي صوفي چرا حيران شدي
اين چه افتادست که سرگردان شدي
گفت صوفي را نباشد جز دلي
دل تو بردي اينت مشکل مشکلي
عشق تو دل برد و جان ميخواهدم
جان ره عشقت نشان ميخواهدم
شور ما از ماه تا ماهي رسيد
هين اگر فرياد مي خواهي رسيد
گر توام درمان کني من جان برم
ني بجان تو که گر درمان برم
دخترش گفتا که چنديني مگوي
وصل من در پرده چنديني مجوي
گر چه شيريني و نيکوئيم هست
در فشاني در سخن گوئيم هست
گر به بيني خواهرم را يکزمان
تير مژگانش کند پشتت کمان
آن چه آنرا صوفيان گويند آن
از جمال خواهرم جويند آن
گر تو هستي صوفي اکنون آن طلب
ورنه مردي هرزه گوئي نان طلب
بنگر اکنون گر نداري باورم
کز پسم ميآيد اينک خواهرم
گر ببيني روي آن زيبا نگار
ننگري در روي چون من صد هزار
بنگرست آخر ز پس آن سست عهد
تا فرو افکند دختر پيش مهد
گفت اگر عاشق بدي يک ذره او
کي شدي هرگز بغيري غره او
صوفي پخته نبود او خام بود
مرد دم بود او و مرغ دام بود
خوش بود در عشق من گشتن تباه
پس بروي ديگري کردن نگاه
اينچنين کس را ادب کردن نکوست
سر فرو افکندن از گردن نکوست
ظن چنان بردم که بس چست آمد او
امتحانش کردم و سست آمد او
خادمي را خواند و گفتا تن بزن
زود صوفي را ببر گردن بزن
تا کسي در عشق چون من دلنواز
ننگرد هرگز بسوي هيچ باز
قصه ابليس و اين قصه يکيست
مي ندانم تا کرا اينجا شکيست
گرچه مردودست هم نوميد نيست
لعنت او را گوئيا جاويد نيست
گرچه اين دم هست نوميديش کار
در اميدي ميگذارد روزگار