الحکاية والتمثيل

سالک آمد پيش شيطان رجيم
گفت اي مردود رحمن و رحيم
اي در اول مقتداي خواندگان
وي در آخر پيشواي راندگان
اي بيک بيحرمتي مفتون شده
وي بيک ترک ادب ملعون شده
هفتصد باره هزاران سال تو
جمع کردي سر حال و قال تو
قال تو اغلال شد حالت محال
مسخ گشتي تا نه پر ماندي نه بال
گر جرس جنبان دولت بوده
چون جرس اکنون همه بيهوده
نيست کس از تو مصيبت ديده تر
خشک لب بنشين مدام و ديده تر
در بهشت عدن بودي اوستاد
کار تو با قعر دوزخ اوفتاد
آنچنان بوده چنين چون آمدي
دي ملک امروز ملعون آمدي
آتش کفر تو در دين اوفتاد
در همه عالم کرا اين اوفتاد
چون فرشته خويش را داني دلير
ديوي تو آشکار آمد نه دير
اي فرشته ديو مردم آمدي
در پري جفتي چو کژدم آمدي
گر بسي بر ديگران فرقت نهند
هم کلاه ديو بر فرقت نهند
هم دل مؤمن تو داري در دهان
هم توئي با خون دل در رگ روان
هم ز ماهي جايگه تا مه تراست
هم ز مشرق تا بمغرب ره تراست
چون جهاني در گرفتي پيش تو
آگهم گردان ز کار خويش تو
گر رهي دزديده داري سوي گنج
شرح ده تا من برون آيم ز رنج
زين سخن ابليس در خون اوفتاد
آتشش از سينه بيرون اوفتاد
گفت اول صد هزاران سال من
خورده ام اين جام مالامال من
تا بآخر جام کردم سرنگون
درد لعنت آمد از زيرش برون
در دو عالم نيست از سر تا بپاي
هيچ جائي تا نکردم سجده جاي
بس که بر ابليس لعنت کردمي
خويشتن را شکر نعمت کردمي
من چه دانستم که اين بد ميکنم
روز تا شب لعنت خود ميکنم
ناگهي سيلاب محنت در رسيد
پس شبيخوني ز لعنت دررسيد
صد هزاران ساله اعمالم که بود
در عزازيلي پر و بالم که بود
جمله را سيلاب لعنت پيش کرد
تا مرا هم مسخ و هم بي خويش کرد
لاجرم ملعون و نافرمان شدم
گر فرشته بوده ام شيطان شدم
آنکه اول حور را همخوابه کرد
اين زمانش ديو در گرمابه کرد
پاي تا سر عين حسرت گشته ام
در همه آفاق عبرت گشته ام
گر تو از من عبرتي گيري رواست
ور بکاري نيز ميآئي خطاست
صد جهان رحمت چرا بگذاشتي
راه لعنت بي خبر برداشتي
من ز لعنت دارم الحق دور باش
تو نداري تاب لعنت دور باش
سالک آمد پيش پير رهبران
قصه برگفت صد عبرت در آن
پير گفتش هست ابليس دژم
عالم رشک و مني سر تا قدم
زانکه گفتندش که اي افتاده دور
چون شدي در غايت دوري صبور
گفت دور استاده ام تيغي بدست
باز ميرانم از آن در هر که هست
تا نگردد گرد آن در هيچکس
در همه عالم مرا اين کار بس
دور استادم دو ديده همچو ميغ
زانکه آن رويم بخويش آيد دريغ
دور استادم که نتوانم که کس
روي او بيند بجز من يک نفس
دور استادم که من در راه او
نيستم شايسته درگاه او
دور استادم نه پا نه سر ازو
چون بسوزم دور اوليتر ازو
دور استادم ز هجران تيره حال
چون ندارم تاب قرب آن وصال
گرچه هستم رانده درگاه او
سر نه پيچم ذره از راه او
تا نهادستم قدم در کوي يار
ننگرستم هيچ سو جز سوي يار
چون شدم با سر معني هم نفس
ننگرم هرگز سر موئي بکس