الحکاية والتمثيل

سالک آمد پيش حيوان دردناک
نه اميد امن و نه بيم هلاک
طالب او حي شده دل پرشعاع
سبع هشتم باز ميجست از سباع
گفت اي جويندگان راهبر
در رکوع استاده جمله کارگر
از چرا و چند معزول آمده
در چراي خويش مشغول آمده
در زمين گاو سياهي از شماست
زير بار گاو ماهي از شماست
بر فلکتان گاو و ماهي نيز هست
دب و شير و هر چه خواهي نيز هست
زير و بالا سر بسر بگرفته ايد
کوه و صحرا خشک و تر بگرفته ايد
گه شما را نيز ظاهر يک خلف
ناقة الله بس بود در پيش صف
خود ميپرسيد از سگ اصحاب کهف
زانکه جاني دارد او بر عشق وقف
از شما پيغامبري را اينت نام
گوسفندي ميشود قايم مقام
وز شما يک ماهي پاکيزه جاي
يونسي را ميشود خلوت سراي
وز شما بزغاله بريان بزهر
ميکند آگاه احمد را ز قهر
شاخ دولت از شما بر ميدهد
مشک آهو گاو عنبر ميدهد
چون کسي در راه دولت يار گشت
ديگري را هم تواند يار گشت
هست روي دولت از سوي شما
دولتي ميخواهم از کوي شما
چون شنيد اين حال مشکل جانور
شد ز خود زين حال حالي بيخبر
گفت اي هم بي خبر هم بي ادب
کس ز گاو و خر گهر دارد طلب
ما همه دزد ره يکديگريم
يکدگر را ميکشيم و ميخوريم
سر بعالم در نهاده بيقرار
نيست ما را جز خور و جز خفت کار
آنچه ميجوئي تو اينجا آن مجوي
گوهر دريائي از صحرا مجوي
صد هزار از ما بميرد زار بار
تا شود يک ره براقي آشکار
گر بلندي يافتست از ما کسي
حکم نتوان کرد بر نادر بسي
از خر و از گاو نتوان يافت راز
پس سر خود گير زود اي سرفراز
سالک آمد پيش پير بخردان
قصه برگفتش از خيل ددان
پير گفتش هست حيوان و سباع
ز آتش نفس مجوسي يک شعاع
نفس کافر سرکشي داردمدام
گر سر اندازيش سر بنهد تمام
گه مسلماني دهي گه زر دهي
تا که يک لقمه بدين کافر دهي
گر طعام نفس خوش گر ناخوشست
چون گذر بر نفس دارد آتشست
خوش مده نفس مجوسي را طعام
تا نبيني ناخوشي او ناتمام