الحکاية والتمثيل

عامربن قيس قطب نه فلک
تره يکروز ميزد بر نمک
پس خوشي ميخورد بي نان تره او
مي نشد از جاي خود يک ذره او
سايلي گفتش که اي مرد بلند
گشته آخر بدين تره پسند
عامرش گفتا که در عالم بسي
قانعند الحق بکم زين هم بسي
گفت کيست آخر بگو از مردمان
کو بکم زين هست قانع اين زمان
گفت دنيا هر که بر عقبي گزيد
شد بکم زين غره چون دنيا گزيد
زانکه دنيا در بر دين ذره ايست
صد هزاران ذره در هر تره ايست
پس کسي کو کرد دنيا اختيار
گشت قانع او بکم زين صد هزار
چون بکم زين مي نشايد غره بود
پس ز دنيا بيشتر در تره بود
آنچه بيشست از همه دنيا مراست
گر خورم بيش از همه دنيا رواست
هر که در راه قناعت مرد شد
ملک عالم بر دل او سرد شد
خشک يا تر گرده چون زد بر پنير
فارغ آمد از وزير و از امير