الحکاية والتمثيل

گفت محمود آن جهان را پادشاه
در شکاري دور افتاد از سپاه
در دهي افتاد ويران سربسر
پير زالي ديد پيش رهگذر
گاو ميدوشيد روئي چون بهي
گفت اي زن شربتي شيرم دهي
پيرزن گفتش که اي مير اجل
شير را آخر کجا باشد محل
شوهر من گر بدي اينجايگاه
گاو کردي پيش تو قربان راه
گر شتابت نيست مهمانت کنم
نقد من گاويست قربانت کنم
زان سخن محمود خوش دل گشت ازو
شد پياده زود بر نگذشت ازو
گاو را در حال دوشيدن گرفت
شير از پستانش جوشيدن گرفت
دست شاه آن لحظه چندان شير ريخت
کان بماهي دست زال پير ريخت
پيرزن چون ديد آن بسيار شير
گفت تو شير از چه خواهي اي امير
زانه هر انگشت تو گوئي عيان
چشمه پر شير دارد در ميان
با چنين دستي که اين ساعت تراست
شيرت از بهر چه مي بايست خواست
دولتي داري چو دريا بي کنار
من ندانم تا چه مردي اي سوار
شير خور نه از من از بازوي خويش
زانکه خواهي خورد از پهلوي خويش
خويشتن را نقد چندين شير ازو
من بماهي ديده ام اي مير ازو
اين همه شيرم که از دست تو زاد
اين نه پستان داد کاين دست تو داد
تا درين بودند صحرائي سپاه
از همه سوئي درآمد گرد شاه
سجده ميبردند پيش روي او
حلقه ميکردند از هر سوي او
پيرزن را حال او معلوم گشت
همچو سنگي بود همچون موم گشت
دست و پايش پيش شاه از کار شد
خجلت و تشوير او بسيار شد
گفت تا اکنون که مي نشناختم
گاو را قربان تو ميساختم
چون بدانستم براي جان تو
خويشتن را ميکنم قربان تو
از حديث پيرزن خوش گشت شاه
گفت هر حاجت که مي بايد بخواه
گفت آن خواهم که گه گه شهريار
اوفتد از لشگر خود بر کنار
آيدم مهمان به تنهائي خويش
فرد آيد سوي سودائي خويش
زانکه من بي طاقتم سر تا قدم
مي ندارم طاقت کوس و علم
شاه آن ده را عمارت ساز کرد
از براي پيرزن آغاز کرد
ده بدو بخشيد و زانجا در گذشت
پيرزن را اين سخن شد سرگذشت
چون نبد محمود را دولت مجاز
هر کجا ميشد بدو ميگشت باز
دولت آمد اصل مردم هوش دار
اين قدر دولت که داري گوش دار
ور نداري گوش آن اندک قدر
چشم بد در حال آيد کارگر