الحکاية والتمثيل

سالک طيار شد پيش طيور
گفت اي پرندگان نار و نور
اي برون جسته ز دام پربلا
صف کشيده جمله في جوالسمآ
هم زفان مرغ در شهر شماست
هم نوا و نور از بهر شماست
زاشيان بي صفت پريده ايد
در جهان معرفت گرديده ايد
هم ز بال و پر قفس بشکسته ايد
هم ز دام و بند بيرون جسته ايد
از شما شد هدهد دلاله کار
صاحب انگشتري را راز دار
اين شما را بس که هدهد يافتست
وز چنان شاهي تفقد يافتست
شب هواي طشت پروين ميکنيد
تا سحرگه خايه زرين ميکنيد
اي همه بيواسطه بشتافته
چينه از تغدوا خماصا يافته
زير سايه غرب تا شرق شما
سايه سيمرغ بر فرق شما
چون شما را صحبت سيمرغ هست
هرچه خواهم تا بشير مرغ هست
طفل را هم چاره شيري کنيد
مي بميرم تشنه تدبيري کنيد
چون شنيدند اين سخن مرغان باغ
شد جهان بر چشمشان چون پر زاغ
مرغ گفت اي بيخبر از حال من
زين مصيبت سوخت پر و بال من
زن غمم در خون و در گل مانده
همچو مرغي نيم بسمل مانده
جمله عالم به پر پيموده ام
پر و منقارم بخون آلوده ام
روز تا شب اين طلب ميکرده ام
خواب را شب خوش بشب ميکرده ام
عاقبت همچون تو حيران مانده ام
بال و پر زين جست وجو افشانده ام
هست مرغ عاشق ما عندليب
واو ندارد هيچ جز دستان نصيب
گر همايست استخواني ميخورد
تا ازو شاهي جهاني ميخورد
جلوه طاوس منگر اين نگر
کو فرو آرد بيک ميويز سر
هدهد از خود نيز در سر ميکند
در سرش چيزيست سر بر ميکند
چون شترمرغي ما سيمرغ ديد
لاجرم از ننگ ما عزلت گزيد
گر تو پريدن بپر ما کني
پر بريزي خويش را رسوا کني
سالک آمد پيش پير بي نظير
داد حالي شرح از زاري چو زير
پير گفتش هست مرغ از بس کمال
جمله معني علوي را مثال
معنئي کان از سر خيري بود
صورتش را آخرت طيري بود
ذات جان را معني بسيار هست
ليک تا نقد تو گردد کار هست
هر معاني کان ترا در جان بود
تا نپيوندد بتن پنهان بود
چون بتن پيوست آن خاص آن تست
نيست خاص آن تو گر در جان تست
دولت دين گر ميسر گرددت
نقد جان با تن برابر گرددت