الحکاية والتمثيل

بيدلي را بود مالي بر کسي
در تقاضا رنج ميدادش بسي
گرچه ميرنجيد مرد وام دار
زر بدو دادن نبودش اختيار
چون خصومت در ميان بسيار شد
بر دو خصم آن کار بس دشوار شد
بود درويشي به بيدل گفت خيز
تا بود در گردنش تا رستخيز
زر قيامت بهترت آيد بکار
پس بدو بگذار و از وي کن کنار
گفت بيدل در قيامت من ازو
نقد نتوانم ستد روشن ازو
هيچ او فردا بمن ندهد خموش
زان شدم امروز با او سخت کوش
مرد گفتا مي ندانم سر اين
شرح ده تا اين شکم گردد يقين
گفت چون هر دو برآئيم از قفس
او و من هر دو يکي باشيم و بس
هر کجا توحيد بنمايد خداي
شرک باشد گر دوئي ماند بجاي
در حقيقت چون من او و او منم
لاجرم آنجا نباشد دشمنم
ليک اينجا نيست توحيد آشکار
زو ستانم چون زرم آيد بکار
اين زمانش زر ستانم بيشکي
بعد ازين هر دو شويم آنگه يکي
گر عدد گردد احد کاري بود
ورنه بي شک رنج بسياري بود