الحکاية والتمثيل

سالک آمد نه درو عقل و نه هوش
وحشي آسا تنگدل پيش وحوش
گفت اي جنبندگان بحر و بر
راه پيمايان سالم سربسر
پايمال هر خس و دون گشته ايد
در ميان خاک در خون گشته ايد
در مقام نيستي افتاده ايد
چسم بر هستي حق بنهاده ايد
حق بلطف خود مثل زد از شما
جوهر موري بدل زد از شما
سورتي از نص قرآن قدم
کرد گردن بند موري از کرم
باز نحلي را چو شير فحل کرد
زانکه نام سورتي النحل کرد
عنکبوتي را همين تشريف داد
سورتي را هم بدو تعريف داد
مور را دل پرسخن در پيش کرد
تا سليمان را ازو بي خويش کرد
چون شما را هست در اسرار دست
شد مرا هم چون زفان از کار دست
دست من گيريد تا جائي رسم
بو کزين پستي ببالائي رسم
چون سليمان پند گيرد از شما
دل سخن از جان پذيرد از شما
وحش چون بشنود از سالک سخن
گفت فرمان کن حديث من مکن
من که باشم در همه روي زمين
تا مرا نامي بود در کوي دين
عمر کوتاهي ضعيفي بي تني
خرده گيري همچو چشم سوزني
عنکبوتي گر درآمد روز غار
پس شد آن دو چشم دين را پرده دار
عنکبوتي بر سطرلابست نيز
کو نداند بر فلک يکذره چيز
خلق را روشن شود زو آفتاب
واو نداند آفتاب از هيچ باب
در همه عالم که جست از عنکبوت
قصه حي الذي هو لايموت
قصه مور ضعيف تيره حال
هم برين منوال ميدان و مثال
نيک بين کز تشنگي مردن ترا
بهتر است از نام ما بردن ترا
گر کسي را از شکر تنگي بود
يک شکر خواهد قوي ننگي بود
عالمي پر عاشق شوريده اند
جمله صاحب درد و صاحب ديده اند
چه طلب داري تو از مور و مگس
گوئيا جز ما نديدي هيچ کس
تا سخن گفتيم ما را مرده گير
عمر رفته ره بسر نابرده گير
سالک آمد پيش پير تيزهوش
قصه برگفتش از خيل وحوش
پير گفتش هست وحش تنگ حال
هر صفت را کان خفي باشد مثال
هست در هر ذات صد عالم صفت
ليک اصل جمله آمد معرفت
معرفت را اصل توحيد آمدست
ره سوي توحيد تفريد آمدست
گر شوي چون وحش در ره پايمال
تا ابد جان را بدست آري کمال
کي دهد هرگز کمال جانت دست
تا نگردي پاک نيست از هر چه هست
تا تو با خويشي عدد بيني همه
چون شوي فاني احد بيني همه