الحکاية والتمثيل

بود آن ديوانه دل برخاسته
وز غم بي نانيش جان کاسته
ميگريست از غم که يک نانش نبود
چون نبودش نان غم جانش نبود
آن يکي گفتش که مگري اي نژند
کان خداوندي که اين سقف بلند
بي ستوني در هوا بنهاد او
روزي تو هم تواند داد او
مرد مجنون گفت اي کاش اين زمان
از براي محکمي آسمان
حق تعالي صد ستون بنهاده
بي زحيري نان من ميداده
نان خورش ميبايد و نانم کنون
من چه دانم آسمان بي ستون