الحکاية والتمثيل

نان پزي ديوانه و بيچاره شد
وز ميان نان پزان آواره شد
شهر ميگشتي چو پي گم کرده
گرده ميخواستي بي کرده
سايلي پرسيد ازو کاي حيله جوي
گرده بي کرده چون باشد بگوي
گفت تا من پختمي يک گرده نان
گرده نو در رسيدي همچنان
تا بپختي گرده اي بيخبر
در برريشم نهادندي دگر
چون سري پيدا نبد اين گرده را
سر بگرديد از جنون اين مرده را
بر دلم چيزي درآمد از اله
گفت صد گرده مپز يک گرده خواه
روز تا شب گرده نان مي بست
گرده آخر رسد از صد کست
خوش خوشي ميرو ميان راه تو
گرده بي کرده ميخواه تو
چاره صد گرده مي بايست کرد
تا مرا يک گرده مي بايست خورد
اين زمان هر روز شکر ميخورم
به ز نان صد چيز ديگر ميخورم
گر ترا نان نرسد از حق زان بود
تا دلت پيوسته سرگردان بود
زانکه گر سرگشته نان خواهدش
ندهدش نان زانکه گريان خواهدش