الحکاية والتمثيل

بود بهلول از شراب عشق مست
بر سر راهي مگر بر پل نشست
ميگذشت آنجايگاه هارون مگر
او خوشي مي بود پيش افکنده سر
گفت هارونش که اي بهلول مست
خيز از اينجا چون توان بر پل نشست
گفت اين با خويشتن گو اي امير
تا چرا بر پل بماندي جاي گير
جمله دنيا پلست و قنطره ست
بر پلت بنگر که چندين منظره ست
گر بسي بر پل کني ايوان و در
هست آبي زان سوي پل سربسر
گردنت را خانه بر پل چيست غل
کي شود با مرگ اين بيرون بپل
تا تواني زير پل ساکن مباش
چون شکست آورد پل ايمن مباش
از مجره آسمان دارد شکست
زود بگذر تا نگردي پست پست
گنبدي بشکسته تو بنشسته زير
آمدستي گوئيا از جانت سير
گنبد بشکسته چون زير اوفتد
کي جهد کس گر خود او شير اوفتد
مرگ از پيش و تو از پس ميروي
بهر مرداري چو کرکس ميروي
پاک شو از جيفه دنيا تمام
ورنه چون مردار مي ماني بدام
زانکه هر چيزي که سوداي تو است
چون بمردي نقد فرداي تو است