الحکاية والتمثيل

در رهي داود طائي بي قرار
ميشد و تعجيل بودش بيشمار
آن يکي گفتش چرا داري شتاب
گوئي افتادست در دکانت آب
گفت بر دروازه در بند منند
ميشتابم چون شتابم ميکنند