الحکاية والتمثيل

سالک آمد پيش درياي پر آب
گفت اي از شور او مست و خراب
موج عشقت ميکند زير و زبر
شور و شوقت ميکند شيرين و تر
تشنه سيراب از خويش آمده
تر مزاجي خشک لب پيش آمده
اينهمه خوردي دگر مي بايدت
حوصله داري اگر مي بايدت
در سر اندازي سرافرازي تراست
سر فرازي کن که جان بازي تراست
گر کبودي صوفي کار آمدي
عاشقي الحق گهردار آمدي
گر نبودي شور در تو اي دريغ
در کبودي گوهري بودي چو تيغ
صوفي پيروزه پوش گوهري
جوش ميزن چون بجوشي خوش دري
خويش را در شور مست آورده
وانچه ميجوئي بدست آورده
چشم من بنگر چو ابر خون فشان
ذره از بي نشانم ده نشان
تو محيطي در ميان داري مدام
هين مرا اين ده گر آن داري مدام
هم گهر هم آب داري همچو تيغ
آب از تشنه چرا داري دريغ
زين سخن افتاد در دريا خروش
آب او چون آتشي آمد بجوش
گفت آخر من کيم سرگشته
خشک لب تر دامني آغشته
اي عجب در تشنگي آغشته ام
وز خجالت در عرق گم گشته ام
بر جگر آبم نماند از دلنواز
همچو ماهي مانده ام در خشک باز
تو نميداني که با اين کار و بار
ماهيان بر من همي گريند زار
هر زماني جوش ديگر ميزنم
کف درين اندوه بر سر ميزنم
مانده ام شوريده در سوداي او
قطره ميجويم از درياي او
جان بلب ميآيد از قالب مرا
تا که او آبي زند بر لب مرا
چون ندارد تشنگي من سري
چون نشانم تشنگي ديگري
از چو من تشنه چه ميبايد ترا
رو که از من آب نگشايد ترا
سالک آمد پيش پير رهروان
درس حال خويش بر خواندش روان
پير گفتش بحر صاحب مشغله
هست سر تا بن مثال حوصله
نوش کرده آب چندان وز طلب
مانده شوق قطره آن خشک لب
هر کرا سيرابئي نايد تمام
چاره نيست از تشنگي بر دوام
تشنگي جان و دل مي بايدت
ليک هر دو معتدل مي بايدت
زانکه گر ناقص و گر افزون شود
از کمال خويشتن بيرون شود