الحکاية والتمثيل

خانه داشت اي عجب خالي جنيد
دزد در شد مي نيافت او هيچ صيد
عاقبت پيراهني يافت و ببرد
روز ديگر را بدلالي سپرد
پيرهن را چون خريداري رسيد
آشنا ميخواست در وقت خريد
ميگذشت آنجا جنيد راهبر
گفت اين را آشناام من بخر
در تحمل باز گفتم حال خاک
خاک شو تا در نماند جان پاک
همچو بادي عمر تو بگذشت زود
خاک شو چون خاک خواهي گشت زود
گر ز بي آبي تيمم ساختي
خاک خود مرديست تو خم ساختي
از تيمم گر ترا گردي رسيد
بيشک از فرق جوانمردي رسيد
هيچ گردي نيست کان خاکي نبود
هيچ خاکي نيست کان پاکي نبود
هيچ پاکي نيست تا او جان نداشت
هيچ جاني نيست تا جانان نداشت
اين ببين تا تو قدم چون مينهي
نيستي آگاه و در خون مي نهي
ذره ذره خاک شخص خفتگانست
قطره قطره خون جان رفتگانست
خاک را صد بار بر هم بيختند
تا همه با خون دل آميختند
از زمين هرچ آن برون مي آيدت
از ميان خاک و خون مي آيدت
هر چه يابي همچو آتش ميخوري
وز ميان خاک و خون خوش ميخوري
خفتگان در خاک و خون چون ميکنند
خاک و خون گوئي که معجون ميکنند
کاشکي يک تن برآوردي سري
يک سخن گفتي و بگشادي دري
هست اين سر هر زمان پوشيده تر
خون جانها زين سبب جوشيده تر
نيست از خون يک ذراع خاک پاک
زانکه گورستانست سر تا پاي خاک