الحکاية والتمثيل

نصر احمد اندر ايام بهار
داشت عزم باغ و قصد سبزه زار
مطربان از پيش بفرستاده بود
همره ايشان سماع و باده بود
محتسب بود آن يکي الياس نام
سخت در تقوي و در معني تمام
پيش آمد قوم را دره بدست
وانچه ديد او هم بريخت و هم شکست
نصررا زان حال حالي شد خبر
کرد نصر الياس را حاضر مگر
گفت اي الياسک شوريده دين
گفت اي نصرک چه افتادست هين
گفت اين حسبت که فرمودت بگو
گفت اين شاهي ز که بودت بگو
گفت از امر اميرالمؤمنين
گفت آن من ز رب العالمين
گفت گوئي مي نترسي ذره
گفت از عالم منم وين دره
نه طمع دارم بکس هرگز دمي
نه مرا در چشم آيد عالمي
نه ز کشتن باشدم يک ذره بيم
نه بترسم از بلا چون تو سليم
گر کسي خون ريزد و خون راندم
خوش بود کان خون بحق برساندم
خون ترا چون سوي حق رهبر بود
در جهان چيزي اين بهتر بود
مشک هم خوش هم نکو آيد ترا
زانکه بوي خون ازو آيد ترا
نصر را الحق خوش آمد گفتنش
محو شد از گفت او آشفتنش
گفت شادم کردي اکنون شاد باش
حاجتي خواه از من و آزاد باش
گفت من حاجت ندارم بيش و کم
گفت البته ببايد خواست هم
بر کنار حضرت شاه شريف
بود استاده غلمي بس ضعيف
کرد شيخ الياس سوي او نگاه
گفت حاجت زوست نه از پادشاه
نصر گفتا بپيش چون من شهريار
زو چه خواهي حاجت آخر شرم دار
گفت پس من شرم دارم اين زمان
کز تو خواهم با خداوند جهان
کرد الحاحش که البته بخواه
گفت مي بايد که اين دم پادشاه
بدهدم هژده کري گندم تمام
زانکه اينم در سمرقندست وام
نصر گفتا گندم به بنگريد
بپس باشتر با سمرقندش بريد
بعد ازان الياس گفت اي پادشاه
من چنان خواهم که اين گندم براه
خود بگردن بر نهي بي سرکشي
در سمرقندش بري با دلخوشي
نصر گفتش تو ز من آگه نئي
زانکه با من در رهي همره نئي
گر روم در باغ خود افزون دو گام
آبله گيرد همه پايم تمام
چون توانم شد ز نيسابور من
بار بر سر تا بجاي دور من
بعد از ان الياس گفت اين روشنست
کاين قدر بارت اگر برگردنست
عاجزي گر تا سمرقندش بري
ور بري دانم که تا چندش بري
جمله بار خراسان روز و شب
تا ابد بر گردن تست اي عجب
چون قيامت باز انداز بساط
با چنين باري چه سازي بر صراط
بار بينم عالمي بر گردنت
تا بود يک گرده نان خوردنت
با چنين باري چو دم نتوان زدن
بر صراط حق قدم نتوان زدن
نصر حالي توبه کرد و بازگشت
ترک شاهي گفت و اهل راز گشت
در تحمل هر که او پاکي بود
گر بود بر آسمان خاکي بود
حلم او بار جهاني ميکشد
مي کند سود و زياني ميکشد