الحکاية والتمثيل

در رهي ميرفت عيسي غرق نور
همرهيش افتاد نيک از راه دور
بود عيسي را سه گرده نان مگر
خورد يک گرده بدو داد آن دگر
پس ازان سه گرده يک گرده بماند
در ميان هر دو ناخورده بماند
شد ز بهر آب عيسي سوي راه
همرهش گرده بخورد آنجايگاه
عيسي مريم چو آمد سوي او
مي نديد آن گرده در پهلوي او
گفت آن گرده کجا شد اي پسر
گفت من هرگز ندارم زان خبر
مي شدند آن هر دو تن زانجا نگاه
تا يکي دريا پديد آمد براه
دست او بگرفت عيسي آن زمان
گشت با او بر سر دريا روان
چون بران درياش داد آخر گذر
گفت اي همره بحق دادگر
پادشاهي کاين چنين برهان نمود
کاين چنين برهان بخود نتوان نمود
کاين زمان با من بگو اي مرد راه
تا که خورد آن گرده را آنجايگاه
مرد گفتا نيست آگاهي مرا
چون نميدانم چه ميخواهي مرا
همچنان ميرفت عيسي زو نفور
تا پديد آمد يکي آهو ز دور
خواند عيسي آهوي چالاک را
سرخ کرد از خون آهو خاک را
کرد بريانش اندکي هم خورد نيز
تا بگردن سير شد آن مرد نيز
بعد ازان عيسي مريم استخوانش
جمع کرد و در دميد اندر ميانش
آهو آن دم زندگي از سر گرفت
کرد خدمت راه صحرا برگرفت
هم دران ساعت مسيح رهنماي
گفت اي همره بحق آن خداي
کاين چنين حجت نمودت آن زمان
کاگهم کن تو ازان يک گرده نان
گفت سودا دارد اي همره ترا
چون ندانم چون کنم آگه ترا
همچنان آن مرد را با خويش برد
تا پديد آمد سه کوه خاک خرد
کرد آن ساعت دعا عيسي پاک
تا زر صامت شد آن سه پاره خاک
گفت يک پاره ترا اي مرد راست
وان دگر پاره که مي بيني مراست
وان سيم پاره مر آنراست آن زمان
کو نهان خوردست آن يک گرده نان
مرد را چون نام زر آمد پديد
اي عجب حالي دگر آمد پديد
گفت پس آن گرده نان من خورده ام
گرسنه بودم نهان من خورده ام
چون ازو عيسي سخن بشنود راست
گفت من بيزارم اين هر سه تراست
تو نميشائي بهمراهي مرا
خود نخواهم من اگر خواهي مرا
اين بگفت و زين سبب رنجور شد
مرد را بگذاشت وز وي دور شد
يک زمان بگذشت دو تن آمدند
هر دو زر ديدند دشمن آمدند
آن نخستين گفت جمله زر مراست
وين دو تن گفتند اين زر آن ماست
گفت و گوي و جنگشان بسيار شد
هم زفان هم دستشان از کار شد
عاقبت راضي شدند آن هر سه خام
تا بسه حصه کنند آن زر تمام
گرسنه بودند آنجا هر سه کس
بر نيامدشان ز گرسنگي نفس
آن يکي گفتا که جان به از زرم
رفتم اينک سوي شهر و نان خرم
هر دو تن گفتند اگر نان آوري
در تن رنجور ما جان آوري
تو بنان رو چون رسي از ره فراز
زر کنيم آن وقت از سه حصه باز
مرد حالي زر بيار خود سپرد
ره گرفت و دل بکار خود سپرد
شد بشهر و نان خريد و خورد نيز
پس بحيلت زهر در نان کرد نيز
تا بميرند آن دو تن از نان او
و او بماند و آن همه زر زان او
وين دو تن کردند عهد اينجايگاه
کاين دو برگيرند آن يک را ز راه
پس کنند آن هر سه حصه از دو باز
چون قرار افتاد مرد آمد فراز
هر دو تن کشتند او را در زمان
بعد ازان مردند چون خوردند نان
عيسي مريم چو باز آنجا رسيد
کشته و آن مرده را آنجا بديد
گفت اگر اين زر بماند بر قرار
خلق ازين زر کشته گردد بيشمار
پس دعا کرد آن زمان از جان پاک
تا شد آن زر همچو اول باز خاک
گفت اي زرگر تو يابي روزگار
کشته گرداني بروزي صد هزار
چه اگر از خاک زر نيکوترست
آن نکوتر زر که خاکش بر سرست
زر اگرچه سرخ رو و دلکشست
ليک تا در دست داري آتشست
چون ندارد نرگس تو چشم راه
سيم و زر ميدارد از کوري نگاه
زر که چندين خلق در سوداي اوست
فرج استر يا سم خر جاي اوست
چون چنين زر مي بيندازد ز راه
اين دو جا اوليتر او را جايگاه
گر ترا صد گنج زر متواريست
از همه مقصود برخورداريست
گه ببر گاهي بخور گاهي بدار
اينت برخورداريت از روزگار