الحکاية والتمثيل

سالک آمد پيش آتش سر زده
آتشي از دل بخرمن در زده
گفت اي مريخ طبع سرفراز
گرم سير و زود سوز و تيز تاز
هم شهاب و برق از آثار تست
گرم رفتن گرم بودن کار تست
رجم شيطاني و شيطان هم ز تو
اي عجب دردي و درمان هم ز تو
روح بخش روح حيواني توئي
ميزبان نفس انساني توئي
از خطاب حق بهشت جان شدي
باغ ابراهيم را ريحان شدي
در درون سنگ و آهن ره تراست
پاکبازي در جهان بالله تراست
هيزمي لعل بدخشاني کني
آهني ياقوت رماني کني
عنصر عالي تو مي آئي و بس
با فلک پهلو تو مي سائي و بس
از سبک روحي خفيف مطلقي
گر بسوزي گر بسازي برحقي
از درخت سبز سر بيرون کني
موسي مشتاق را مفتون کني
موسي از تو يافت راه از دور جاي
پس مرا در خورد من راهي نماي
زين سخن برخاست زاتش رستخيز
در دل او آتشي افتاد تيز
آب از چشمش روان شد همچو ابر
پاي بر آتش نماندش هيچ صبر
گفت من پيوسته جان سوز آمدم
طالب اين در شب و روز آمدم
دايما در تاب و تب آتش فشان
زين حقيقت باز ميپرسم نشان
چون بسوزم هر چه مي آرم بدست
بر سر خاکسترم بيني نشست
من ازين غم بر سر خاکسترم
ديگري را سر براهي چون برم
کار من با تفت و با سوزست و بس
وين همه عمري نه امروزست و بس
من ز گرمي خشک و تر نگذاشتم
چون نيدم هيچ دل برداشتم
تو ز من چيزي نيابي خيز رو
راه ديگر گير و خيز اي تيز رو
سالک آمد پيش پير رهنماي
قصه خود گفتش از سر تا بپاي
پير گفتش هست آتش حرص و آز
کار کرده بر همه عالم دراز
جمله را در حرص زر انداختست
تا ز زر هر کس بتي برساختست
بس که ايمان بس که جان در باختند
تا جوي زر در ميان انداختند