الحکاية والتمثيل

سايلي خفاش را گفت اي ضعيف
بيخبر ماندي ز خورشيد شريف
اي همه روزت شب تيره شده
از فروغي چشم تو خيره شده
در شب تيره بسي گرديده تو
رشته تائي روشني ناديده تو
گر تو با خورشيد مي آميزئي
از فروغ او چنين نگريزئي
چند در سوراخها سازي وطن
در نگر در آفتاب موج زن
تا ببيني آفتاب آتشين
ذره با او شوي خلوت نشين
اي عجب خفاش گفت اي بيخبر
من چه خواهم کرد خورشيد و قمر
آفتابي را که خواهد شد سياه
وز غروبش بر لوش دادند راه
روي زرد و جامه ماتم به بر
در تک و پوئي بمانده در بدر
تشنه تر از ديگران صد باره او
وز شفق آغشته خونخواره او
گر چنين خورشيد نايد در نظر
گوميا چون هست خورشيدي دگر
تو مخسب اي مرد يکشب زنده دار
تا بشب خورشيد بيني آشکار
روز من اي مرد غافل هر شبست
کافتاب ينزل الله در شبست
چون پديد آيد بشب آن آفتاب
خلق عالم را کند مشغول خواب
آفتاب از عکس چنداني ضيا
روي در پوشد بجلباب حيا
در گريز آيد ز تشوير اي عجب
روز و شب خوش ميکند از بيم شب
ليک هر کو همچو من محرم بود
آفتابش در شب ماتم بود
چون چنين خورشيد در شب حاصلست
گرز کوري مي بخسبي مشکلست
من نخفتم جمله شب تا بروز
گرد آن خورشيد مي پرم ز سوز
چون نمايد روي خورشيد مجاز
ما بظلمت آشيان کرديم باز
چون بشب نقدست خورشيد اله
آن چنان خورشيد ديدن نيست راه
گر چو با زان همتي آري بدست
دست سلطانت بود جاي نشست
ور چو پشه باشي از دون همتي
همچو پشه باشي از بيحرمتي
لاجرم چون پشه نقصان باشدت
بود با نابود يکسان باشدت