الحکاية والتمثيل

خسروي روزي غلامي ميخريد
کافتابش پيش مرکب ميدويد
در نکو روئي کسي همتا نداشت
شد ز پهنا سر و کان بالا نداشت
چون ببالا سرو وار استاده بود
سرو او را بنده آزاده بود
از رخ او هم قمر در وي گريخت
وز لب او هم شکر در ني گريخت
آفتابي بود از سر تا بپاي
کس نديدست آفتابي در قباي
گر سخن گفتي گهر ميريختي
ور بخنديدي شکر ميريختي
صد هزاران عاشقش در کوي بود
زانکه روي آن بود چون آن وري بود
کافر زلفش که از وي دين شدي
حلقه او از در صد چين شدي
نرگسش بادام را دو مغز داشت
کافري و جادوئي نغز داشت
چون نمودي از صدف در عدن
عقل را دندان شکستي در دهن
چون گشادي درج لعل از خنده باز
مرده صد ساله گشتي زنده باز
گر سخن گويم ز تنگي دهانش
در نگنجد هيچ موئي جز ميانش
آفتاب از شرم او رخ زرد بود
صبح را از شوق او دم سرد بود
موسم خوش بود و ايام بهار
نازنينان چمن را روز بار
روي صحرا جمله رنگارنگ بود
سبزه بسياري و عالم تنگ بود
بلبل شوريده ميگرديد خوش
پيش گل ميگفت راه خارکش
هم گل نازک لبي پرخنده داشت
هم بنفشه سر ببر افکنده داشت
ياسمين را يک زفان افزون فتاد
زان ز تنگي دهان بيرون فتاد
نرگس تر طشت زرين بر دماغ
چشم بگشاده خوشي بر روي باغ
گنج قارون باز بر افتاده بود
آب خضر اندر حضر افتاده بود
در چنين وقتي چنين زيبا رخي
مي ندانم تا توان زد شه رخي
شاه را عزم چنين شه رخ فتاد
عزم جشني تازه و فرخ فتاد
چون ميان باغ جشن آراستند
آن غلام سيمبر را خواستند
در ميان جشن شاه نيک نام
خواست تا گستاخ گردد آن غلام
گفت ساقي را که يک ساغر شراب
پيش او بر تا چسان آيد ز آب
برد ساقي پيش او در حال جام
سر ببالا بر نياورد آن غلام
شه اشارت کرد حاجب را که خيز
تو بدوده جام و گو در جانت ريز
مي ز حاجب نستد آن بدر منير
شاه گفتا هست اين کار وزير
برد پيش او وزير شاه جام
عاقبت هم جام ازو نستد غلام
شاه برخاست و بدست خويشتن
برد جامي پيش سرو سيمتن
هم بنستد زو و تن ميزد خموش
زين سبب خون وزير آمد بجوش
گفت آخر جام نستاني ز شاه
بي ادب تر از تو نبود در سپاه
شاه بر پا و تو سر افکنده
بندگي را راستي زيبنده
آن غلام آواز داد آن جايگاه
گفت ازان در پيش من استاد شاه
کز کسي نگرفته ام البته جام
فخر من خود تا قيامت اين تمام
گر ز هر کس جام مي بستانمي
کي چنين شايسته سلطانمي
از خموشي بد نمي افتد مرا
نيک تر زين خود نمي افتد مرا
چون نيامد جام اول در خورم
شاه استادست آخر بر سرم
گر باول جام قانع گشتمي
از وزير و شاه ضايع گشتمي
گر کند فاني و يا باقي مرا
تا ابد شه بس بود ساقي مرا
شاه گفت الحق غلامي در خورست
خلق او از خلق او نيکوترست
روي خوب و همت عاليش هست
با چنين کس جاودان بايد نشست
هر که از همت درين راه آمدست
گر گدائي ميکند شاه آمدست